براي حنيف نژاد
در صبحگاه لَخت
ثانيه هاي تنبل،گنجشكان بي آوازند
كه در سايه چرت مي زنند
و تشويش، مرا مي برد به دورِ روز.
چه صبح مشوشي است!
سربازان گول آمده اند،
و صداي پوتينها
پتك است بر شقيقه ساكت كاشيها.
سفرِ ايستاده از شبانه سلول به ظهر حادثه،
انفجار بغض تا انتهاي زمان تا منتهاي خاك،
در ژرفاي باد، در فوران آتش كيستي؟
هنگام خضوع درخت كيستي؟
داماد صبحهاي سلول
كه به گردن بند عروس مرگ مي انديشد؟
يا ساقه جوان، با خوشه هاي پرخون
كه در مزرعه رنج، هفتاد بار مي شكفد؟
استواي زميني!
در تابستان تشنه تر از لبهاي مردي
كه بوسه اش بر طناب دار
روز گنديده ميدان را معطر كرده است.
نامت كودكي است عاصي
زاده آبهاي صبحگاهي
وقتي كه رميده از زمهرير ترس
به آسمان پرنده، هزار شعله مي كشي.
رگباري كه آسمان را قيچي مي كند
مي شكند بيضه باور بي باري را.
و فرياد تو، كه پري سپيد است،
خونين مي شود در رگبارهاي مدام.
آسمان پر از خون كبوتر شد؛
و من اين را در ستاره اي ديدم
كه از بازوانت روئيد.
گم نمي شود صداي تو در گلوهاي من.
شهروند كهكشان شبانه حضور
زير نوري مي گريد كه خلاصه تو است.
و تو در ديروزهاي دور
تا دلت تنها يك قدم فاصله داشتي.
ديگر نمي شود بعد از تو
آن پرنده را فراموش كرد
كه در صبح روز هول
آوازش را با آيه اي از خون آغازيد.
عبث است عبث،
تحريم آواز آن پرنده سبز
كه در گلوي من سربريده شد
پرنده با نگاه تو تا آسمان صدا كمانه مي كند.
در كوچه هاي آينه و صبح
با صداي زيباترين كودكان تكرار مي شوي
و كسي نمي ترسد ديگر
از رگبار تگرگ در شب پر از گرگ.
بگذار آن خيل گول و گنگ
كوه را كاهي بدانند بر باد
زيبايان، كه كودكان روزند، مي دانند
در هر تكرار تو، رقمي از حادثه فردا است.
بعد از آن صبح تلخ
وقتي مي گذرم از زير ايوان ماهتابهاي سرخ
مي خوانم هميشه با خود :
او را ببين! او را بر تن درخت بخوان!
اين زخم بزرگ خاطره؛ با پيكاني برقلب
قطره خوني است چكيده بر تن اقاقي.
تبري كه نشست بر دستانت گفت:
نقش لرزاني از شوق را برلبانت ديد، هنگام وداع.
21خرداد87
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر