۶/۱۹/۱۳۸۷

همكار جديدم، سعادت





همكار جديدم، سعادت، مهندس كشاورزي است. وقتي گفت در باغچهٌ خانه‌اش يك مزرعهٌ كوچك نمونه درست كرده و مشغول آزمايش نحوهٌ كاشت برخي گياهان خودرو است دانستم كه منظورش دعوت ازمن، براي بازديد از آن جاست. گذاشتن قرار و مدار با سعادت چندان وقتي نگرفت. بعد از ظهر فردايش. رأس ساعت پنج، در خانهٌ او بودم. مادر پيرش، كه به‌زحمت راه مي‌رفت، با خوشرويي در را به‌رويم بازكرد و بدون اين كه خودش همراهي‌ام كند اتاق سعادت رانشانم داد. انتظار نداشتم در آن خانهٌ بزرگ «سكوت» آن قدر سنگين باشد. اما سعادت با هيچ چيز و هيچ كس جوش نمي‌خورد. تنها به‌كارش دلخوش بود و روزها بعد از كار خودش را با مزرعه‌اش سرگرم مي‌كرد. گاهي هم به‌تنهايي به‌سينما مي‌رفت. اما اغلب، وسط فيلم، حوصله‌اش سر مي‌رفت، و بلافاصله بلند مي‌شد مي‌آمد بيرون. بدون هيچ هدفي درخيابانها قدم مي‌زد. به‌آدمها و مغازه‌ها خيره مي‌شد. و بازهم حوصله‌اش سر مي‌رفت و به‌خانه برمي‌گشت. در اداره چند بار دوستان سر به‌سرش گذاشتند كه زني بگيرد و خانواده‌اي را بيندازد. اما هر بار او به‌بهانه‌اي از زير طعنه‌ها و شوخي‌ها شانه خالي كرد. البته اين قضيه هنوز ادامه داشت. و آن طور كه شايع بود آقاي سلامتي، رئيس اداره، دختر وسطيش را كه تازه به‌دانشگاه راه يافته، براي او كنار گذاشته است. اما سعادت به‌همهٌ اين شايعات پوزخند مي‌زد و هر بار چيزي مي‌گفت و ازكنار قضيه رد مي‌شد. پس از چند ضربه‌آهسته به‌در، در را باز كردم و سرك كشيدم توي اتاق. كسي نبود.
رفتم تو. براي اولين بار بود كه به‌خانهٌ سعادت مي‌رفتم. اتاقش بزرگ و روشن بود. چند پوستر زيبا از گياهان عجيب را به‌ديوار زده بود. كتابخانهٌ چوبي گرد گرفته‌اش سمت راست اتاق قرار داشت و پر از كتابهاي بزرگ گياه‌شناسي بود. رو‌به‌روي پنجرهٌ بزرگ اتاق ميز شيشه‌اي پايه كوتاهي قرار داشت. با چند صندلي و مبل سبز رنگ كه اطراف ميز چيده بودند. پشت ميز، كنار ديوار و رو به‌حياط، ميزكار سعادت چرت مي‌زد. روي ميز چند كاسهٌ كوچك پلاستيكي پر از نمونه‌هاي خاكهاي گوناگون چيده شده بود. چند گلدان بزرگ و كوچك با گياهان سبز و برگها و شاخه‌هاي مختلف‌الشكل خود در گوشه‌اي از اتاق قرار داشت. فضاي اتاق تا اندازهٌ زيادي معطر بود. تماشاي اتاق را تمام نكرده بودم كه در باز شد و سعادت، مثل هميشه، شاداب و سرحال آمد داخل. آستينهايش را بالا زده بود. دستهايش خيس بودند و او در حالي كه «خوش آمد» مي‌گفت به‌طرف گنجهٌ كنار اتاق رفت. دستش را با حولهٌ زرد رنگ بزرگي خشك كرد و گفت: «خيلي عذر مي‌خوام. رفته بودم به"قلبم سر بزنم». بعد قاه قاه خنديد. روز قبل، وقتي به‌او گفته بودم مي‌خواهم به‌خانه‌اش بروم تا مزرعهٌ نمونه‌اش را ببينم گفته بود اسم آن را گذاشته «‌قلب من». حالا هم معلوم بود از كجا مي‌آيد. سعادت با اشاره به‌در و ديوار اتاقش پرسيد: «‌چطوره؟». و بدون معطلي اضافه كرد: «‌مي‌پسندي؟». هنوز كلاهم در دستم بود. آن را روي ميز گذاشتم. دكمهٌ كتم را باز كردم. شانه‌هايم را بالا انداختم و گفتم: «‌عاليه!». پرسيد: « چي مي‌خوري؟» گفتم: «عصر يك روز تابستان بيشتر از هر چيز چايي مي‌چسبه». خنديد و گفت اگر موافق باشم يك چيز بهتر مي‌آورد. بعد به‌طرف در اتاق رفت. سرش را بيرون برد و با صداي بلند گفت: «عمه خانم! عمه ليلا يه چيزي براي ما بيآر... ». برگشت و كنار دستم، روي صندلي، نشست. ورزيده‌تر از هر موقع ديگر به‌نظرم رسيد. پوست سرخ گردنش، با وجود يكي دو چروك، زنده و پر تحرك بود. محكم مي‌خنديد و محكم‌تر حرف مي‌زد. هنوز چيزي نگفته بود كه پير زني وارد اتاق شد. از سيني ورشويي دستش فهميدم بايد « عمه ليلا» باشد. پير زن با شرم سلام كرد. توي سيني قوري چيني خوش نقش نسبتا بزرگي قرار داشت. كنار آن چند فنجان بزرگ چيني. با همان نقشهاي زيباي قوري. سعادت گفت: « دست شما درد نكنه عمه ليلا... ». عمه ليلا بدون آن كه چيزي بگويد سيني را گذاشت روي ميز و از اتاق بيرون رفت. سعادت به‌طرف سيني خم شد. فنجاني را برداشت. قوري را كج كرد و گفت: « به‌جاي چايي يه چيز ديگه كه مطمئنا تا به‌حال نخورده‌اي.... ». فنجان ازمايعي زعفراني رنگ پر شد. بوي مطبوع عطري در اتاق پيچيد. سعادت فنجان را به‌دستم داد: « اسمش عرق آذربه است». فنجان را از دستش گرفتم. فنجان ديگر را براي خودش پر كرد: « به‌اضافهٌ يك مقدار گلاب و چيزهاي ديگه... البته اين اسم علمي گياه نيست». طعم تندي داشت. اما خنك كننده بود و گوارا. گفتم: « عاليه... طعم زنجفيل رو داره... ». به‌سرعت گفت: « نه، نه.... زنجفيل نيست. يه گياه خودروئيه كه توي دامنه‌هاي الوند پيداش كردم. اون طرفها مصرف طبي داشت». مثل اين كه منتظر بود تا همين حرفم را بشنود. شروع كرد از زماني كه در همدان بود برايم گفت. آخرين پستش، قبل از اين كه به‌ادارهٌ ما منتقل شود، آن جا بود. هر وقت، فرصت مي‌كرد به‌كوههاي اطراف مي‌رفت. نمونهٌ گياهان خودرو را پيدا مي‌كرد و با خود به‌شهر مي‌آورد. نه اين كه براي كسي. فقط براي خودش. آنها را توي گلدان مي‌گذاشت و روزهاي خود را با آن پر مي‌كرد. البته نه به‌عنوان يك سرگرمي. در واقع اين كار براي او يك نوع زندگي است. اولها به‌حيوانات علاقه داشت. كلكسيون بزرگي ازپرنده‌هاي كوچك و بزرگ براي خودش درست كرده بود. آنها را مي‌گرفت، خشك مي‌كرد. شكمشان را خالي و پر از پنبه و پوشال مي‌كرد. ازتوي بدنشان سيم و چي و چي رد مي‌كرد و خلاصه با هزار ويك درد سر آنها را سر پا نگاه مي‌داشت. اما بعد ديد اين چه زندگي احمقانه‌اي است كه او براي خودش درست كرد. يك حيوان، آن هم يك پرنده كه به‌معصوميت يك كودك است، را بگيرد، بكشد، و به‌آن صورت فجيع خشكش كند كه چي؟ در واقع يكي دو سال، شايد هم بيشتر، طول كشيد تا او به‌اين نتيجه رسيد. و بعد به‌خودش گفت : «‌سعادت! اين كار نشانهٌ عشق پاك تو به‌زندگيه. در حالي كه در همون قدم اول عشق تو از ميان خون رد ميشه. و اين برخلاف فلسفه‌ئيه كه تو براي خودت انتخاب كرده‌ي. عشق بايد زندگي ساز باشه. نه اين كه با خودش مرگ و مير بياره... ». براي همين بود كه دست از پرنده‌ها برداشت. شايد باورش مقداري مشكل باشد. اما او تصميمش را گرفت. يك روز همهٌ پرنده‌هاي خشك شده را ريخت پشت وانت اداره. برد بيرون شهر. كنار رودخانه‌اي همه‌شان را آتش زد و خاكسترشان را به‌رودخانه ريخت و برگشت. بعد از آن، براي اولين بار در عمرش، يك ماه مريض شد. نه اين كه بيفتد توي رختخواب و نتواند بلند شود. نه. اما نمي‌توانست كار كند. تمام استخوانهايش مي‌سوخت و زق زق مي‌كرد. چند بار هم خوابهاي وحشتناك ديد. خواب مي‌ديد يك جايي خوابيده. بعد يك دفعه بدون هيچ‌گونه دليلي، گر مي‌گيرد. خودش را مي‌ديد كه گر گرفته. اما نمي‌توانست حركت كند. بعد از توي آتشها يكي از همان پرنده‌ها پر مي‌كشيد و مي‌رفت. آن قدر اين خواب تكرار شد تا آخرين پرنده هم رفت. بعد از آن، بازهم بدون هيچ‌گونه دليلي، خوب شد. راه افتاد و به‌سركارش برگشت. منتها بدون عشق كه نمي‌شود زندگي كرد. عشق حيواني گذشته را كنار گذاشته بود. ولي بدون عشق حتي نمي‌شود نفس كشيد. هر كسي يك نوع عشق رابراي خودش انتخاب كرده. يكي پول، يكي پست، آن يكي زن، حتي اين آقاي سلامتي، رئيس اداره‌مان، عشق ورق بازي دارد. ورق را به‌عنوان عشق خودش انتخاب كرده. نمي‌داند تا به‌حال پشت دستش نشسته‌ام يا نه؟ وقتي يك دسته ورق را در دست مي‌گيرد انگار همهٌ دنيا را در دست دارد. وقتي بر مي‌زند انگار خدائي است كه حوادث تاريخ را رقم مي‌زند و ترتيب و توالي آنها را تعيين مي‌كند. براي هر كارتي اسمي گذاشته. به‌«‌بي بي پيك»‌ مي‌گويد «كلوپاترا». به‌«‌بي بي دل»‌مي‌گويد «‌والاحضرت اشرف پهلوي». به‌«شاه خاج» مي‌گويد « آغا محمدخان». اسم «‌دولو خوشگله»‌ را هم گذاشته «‌گوگوش». به‌«ژوكر»‌هم مي‌گويد «امام خميني». براي تك تك كارتها اسم گذاشته. از همه جالبتر فال گرفتن اوست. همين هفتهٌ پيش كه او را به‌خانه‌ش دعوت كرده بود فالش را گرفت. اول گفت نيت كن. بعد خواست ده تا كارت از توي همهٌ‌ ورقها انتخاب كند و به‌رديف, از چپ به‌راست, بچيند. بعد گفت آنها را برگرداند. مسخره بود. يعني مسخره كه نه. هر كس اعتقادي دارد. آقاي سلامتي هم اين عشق را براي خودش انتخاب كرده. اين جوري زندگي مي‌كند. هر روز صبح قبل از اين كه به‌اداره بيايد يك فالي براي خودش مي‌گيرد. راست و دروغش با خودش. اما مي‌گويد كارتها تنها كساني هستند كه در زندگيش به‌او راست مي‌گويند. البته نه به‌آن صورت، ولي به‌يك شكل ديگر او هم با آقاي سلامتي موافق است. چطور است كه آخوندها با تسبيح استخاره مي‌كنند. يا مريدان حافظ با كتاب او فال مي‌گيرند. در واقع نبايد از اين اعتقادات ساده گذشت. زندگي پيچيده‌تر از اين حرفهاست كه بشود با يك مارك آن را طرد كرد. انسان اگر در وحدت با يك چيز معين به‌آن درجه‌اي برسد كه كاملا به‌آن اعتقاد پيدا كند آن وقت رابطه دو طرفه مي‌شود. مثل رابطهٌ عارفان با خدا. بي‌خودي نمي‌گويند با خدا رابطه پيدا كرده‌اند. البته آدم كّلاش و شارلاتان همه جا هست. ولي ما كه نمي‌توانيم بگوييم همهٌ عارفان بزرگ آدمهاي حقه‌بازي و دروغگويي بوده‌اند. خود او هم اين مسأله را تجربه‌كرده است. اوائل كه جوان بود به‌ورزش عشق مي‌ورزيد. كوه را خيلي دوست مي‌داشت. وقتي به‌كوه مي‌رفت با همه چيز كوه حرف مي‌زد و رابطه برقرار مي‌كرد. از سنگ و صخره‌اش گرفته تا آب و گياه و خاكش. تا پرندهٌ توي هوايش. بعد يك مقدار مسائل زندگي دست و پايش را گرفت و عشقش را عوض كرد. يعني به‌جاي ورزش و كوه‌پيمايي به‌چيزهاي ديگر رو آورد. طبيعت در واقع معشوق اوست. گاهي پرنده‌هايش و حالا گياهان خودروي ناشناخته‌اش. از اين زندگي تكراري و ماشيني هميشه مي‌گريزد و به‌طبيعت پناه مي‌برد. اما شايد تعجب كنم. با وجود اين كه از همه چيز اين جور زندگي بريده ولي خودش هم نمي‌داند چرا هنوز فيلمهاي پليسي آن قدر برايش جاذبه‌دارد. در واقع از دنياي انسانها تنها اين رشتهٌ پيوند او هنوز باقي مانده است. البته نه اين كه فكر كنم از هرگونه عاطفهٌ انساني خالي شده و يا انسانها را ديگر دوست ندارد! اتفاقا بر عكس. يعني وقتي به‌طبيعت پناه مي‌برد عشقش به‌انسانها بيشتر مي‌شود. شايد تعجب‌آور باشد. بي‌خودي اسم مزرعهٌ نمونه‌اش را «‌قلب من»‌نگذاشته. حالا مي‌رويم از نزديك مي‌بينيم. آمريكاييها دم در ورودي خيلي از رستورانهايشان نوشته‌اند «ورود سگ و سياه‌پوست ممنوع». او هم يك تابلوي ورود ممنوع براي مزرعه‌اش زده است. وقتي ديدم، مي‌فهمم ورود چه كساني را به‌مزرعه‌اش ممنوع كرده است. در واقع او براي دنياي انساني و عواطف انساني خيلي بيشتر از اين چيزها ارزش قائل است. برخلاف «ملكي»، همكار مشتركمان، كه گفته او آدم سنگدلي است اين طور نيست. هه هه هه... واقعا خنده دارد. ملكي ديروز گفته كه اصلا در فكرش هم نمي‌گنجد يك آدمي بتواند بدون زن زندگي كند. خود او هر وقت كه / اين خانم صديقي، منشي آقاي سلامتي، را مي‌بيند روح مي‌گيرد. خوب چه مي‌شود كرد؟ ملكي آن طور است. اما او اين طور نيست. او هنوز كه هنوز است تجربه‌تلخ اولين شكست در عشقش را با خود دارد. عشقي سوزان و مثل همهٌ عشقهاي نوجواني آبكي. پانزده شانزده سالش بيشتر نبود كه عاشق دختري از كوچهٌ‌ پائيني‌شان شد. اما پدر دختر يك افسر ارتش بود و به‌زودي منتقل شد. و او ناكام و حسرت‌زده، اما با عشقي پاك و جاودانه، باقي ماند كه ماند. بعد از آن هم... خوب در زندگي هر كس مواردي پيش مي‌آيد. او هم مثل ديگران. زناني در زندگيش پيدا شده ‌اند و رفته‌اند. اما... راستش به‌ظاهر رفته‌اند. در حالي كه هر كدامشان ته قلب او ته نشين شده و رسوب كرده‌اند. آن قدر كه يك روز احساس كرد ديگر نمي‌تواند سنگيني آنها را با خودش اين طرف و آن طرف بكشد. هر كاري كرد نتوانست فراموششان كند. اول خواست جاي همهٌ آنها را به‌يك زن بدهد. اما چه مي‌شود كرد؟ يك بد شانسي ديگر باعث شد كه زن مربوطه در يك تصادف كشته شد. جسد زن باز هم در قلبش رسوب كرد. پس از آن تصميم گرفت ديگر باري برندارد. در قلبش را براي هميشه بر روي «‌زن»‌بست. و به‌خودش گفت: «‌سعادت! اگه همهٌ دنيا رو تقسيم كنند بيشتر از اينها كه به‌تو نمي‌رسد. پس بس كن و با همون او نا زندگيت رو ادامه بده!». حالا چرا اينها را به‌من مي‌گويد؟ حتما سرم درد آمده. ولي بي‌خودي نگفته است. كما اين كه از ميان آن همهٌٌٌ همكاران اداري هم تنها از من دعوت كرد تا از مزرعهٌ «قلب من» ديدن كنم. چرا كه همهٌ آدمها نمي‌توانند با همهٌ آدمها چفت و جور شوند. يك فصل مشتركهايي هست كه بعضيها را به‌هم نزديك مي‌كند. بعضيها را هم بالاجبار از هم دور مي‌كند. او از اولي كه به‌ادارهٌ ما آمده و فهميده من هم مثل خودش زن ندارم و تا به‌حال ازدواج نكرده‌ام و مثل آقاي ملكي هم دنبال خانم صديقي موس موس نمي‌كنم يك احساسي پيدا كرده. احساسي كه او را به‌من نزديك مي‌كند. نمي‌داند. شايد هم اشتباه كند. خود من چنين احساسي را ندارم؟ قوري خالي شده بود. تا حرفهاي سعادت تمام شود فرصت كرده بودم دو سه فنجاني براي خودم پر كنم. طعم مطبوع و تا اندازه‌ي تند آن دهانم را تحريك كرده بود. نوعي هم احساس شادابي داشتم. آخرين فنجان را پر كردم و گفتم: «‌چرا! منم همين جور فكر مي‌كنم. بعضي آدمها خيلي با هم فرق دارند. بعضيها هم خيلي شبيه به‌هم هستند». از كلي بافي بي‌سروته خودم خنده‌ام گرفت. ادامه دادم: «‌ولي مطمئنا همه‌شون سر و ته يك كرباسند». اين بار سعادت بود كه بلند خنديد. بعد از خنده‌اش گفت: «‌ولي من و شما خيلي شبيه هستيم». بلند شدم، رفتم كنار پنجره. به‌آسمان نگاه كردم. صاف و زلال بود. آن قدر زلال كه مثل شيشه‌اي براق مي‌شد تا تهش را ديد. گفتم: «‌آره ، خيلي. با مختصري تفاوت». آمد كنار دستم ايستاد. با شوق پرسيد: «‌مختصري؟» فهميدم مي‌گويد: «نوبت توست» تصور تكرار باز گفتن جريان اولين عاشق شدنم در شانزده سالگي به‌دختر خاله‌اي كه سه سال بزرگتر از خودم بود و هيچگاه نتوانستم راز خود را با او، و با هيچكس ديگر، در ميان بگذارم طعم مطبوع عرق آذربه‌را از دهانم ربود. زبانم، مثل يك تكه چوب، خشك شد و هر چه خواستم آن را به‌حركت در آورم نتوانستم. بي‌اختيار به‌سمت مبل رفتم و نشستم. بعد بودن آن كه به‌سعادت نگاه كنم سعي كردم چيزي بگويم. « آره»اي گفتم و پرسيدم: «آقاي سلامتي وقتي فالت رو گرفت چي گفت؟». هنوز نگاهش نكرده بودم. اما ازصداي ريز خندهايش فهميدم چه برداشتي كرده. به‌روي خودش نياورد وگفت: « هيچي. بي‌بي دل نشست كنار ژوكر». و بلند خنديد. من هم سعي كردم بخندم. و سعادت ادامه داد: «اما دولو خوشگله آخرين كارتي بود كه باقي‌مانده بود». از اين كه به‌همين راحتي خطر حرف زدن از عشق شانزده سالگي‌ام رفع شده جاني گرفتم. اين بار نگاهش كردم و گفتم: «‌بعدش نگفت دولو خوشگله در انتظارته؟». يكباره خشكش زد. آشكارا گيج شد. به‌حدي كه فكر كردم الان كه به‌زمين بخورد. نشست روي مبل كنار دستي‌ام و گفت: «‌آره... ولي تو از كجا مي‌دوني؟». مهلتش ندادم. با بي‌قيدي گفتم: «‌گفتم كه همه سر و ته يك كرباسيم.... ». باز هم نفهميد. آن قدر وحشت‌زده نگاهم مي‌كرد كه كاملا معلوم بود هيچ چيز دستگيرش نشده است. دستش را گرفتم و گفتم: «حالا دولو خوشگله رو ديدي؟». بي‌اختيار گفت: « آره... خيلي زيبا بود. تازه امسال رفته دانشگاه». گفتم: «‌موهاي بلند، قامت تركه، دماغ كوچك و... ». ديگر كاملا از دست رفته بود. پرسيد: «‌مگه تو هم اونو ديده‌ي؟... ». با قهقهه، زدم روي زانويش: «نمي‌خواي يه قوري ديگه عرق آذربه‌برامون بياري؟... » دستپاچه شد. چند بار گفت : «حتما... حتما... ». ديگر عمه ليلا را صدا نكرد. وقتي سيني را برداشت و از اتاق بيرون رفت تا خودش قوري را پر كند و بياورد مي‌دانستم كه تا چند دقيقه ديگر بايد داستان را تا ته برايش ادامه دهم. حوصله نداشتم بگويم از مزرعهٌ نمونه‌اش حالم به‌هم مي‌خورد. بلند شدم و از در زذم بيرون.

24ارديبهشت 71

هیچ نظری موجود نیست: