حالا چند سال است كه كارم همين است. صبحها، قبل از ساعت هشت، ميروم ادارهٌ پليس. هنوز شهر ازخواب بيدار نشده. جمعيت، تك و توك، در كوچه پس كوچهها رفت و آمد دارد. خيابانها خلوت هستند و مغازهها رفته رفته دارند باز ميكنند.بهجلو اداره كه ميرسم سعي ميكنم خودم را مرتب كنم. سرفهاي ميكنم و جلو ميروم. نگهبان دم در ميشناسدم. جواني روستايي سرخرويي است كه از فرط چاقي هميشه بهديوار تكيه ميدهد. برايش دستي تكان ميدهم و يكراست بهسمت اتاق افسر نگهبان ميروم. اتاق در طبقهٌ دوم است. از پلهها كه بالا ميروم سعي مي كنم دست بهطارمي لق آن نزنم. دم در اتاق تابلو خوشخط بزرگ «افسرنگهبان» را ميخوانم. دستم را از جيبم در ميآورم. كلاهم را بهدست ميگيرم. با چهار انگشت سردم چند ضربهٌ آهسته بهشيشه ميزنم.
صداي خوابآلودي از توي اتاق ميگويد: «بيا تو». در را باز ميكنم و يكراست ميروم جلو ميز گوشهٌ سمت راست اتاق. افسر نگهبان خود را مشغول نشان ميدهد. ولي ازصورت پف كرده و سرخش معلوم است خواب بوده. بر روي سينهاش پلاك هلالي برنجياش آويزان است. بدون اين كه سرش را بلند كند با خونسردي ميپرسد: «شكايت دارم؟». ميگويم «نه». ميگويد:حتماً خانهيا ماشينم را دزد زده است. خونسردتر از او جواب ميدهم «نه». انگار نشنيده است. ميخواهد سؤال ديگري بكند كه ميگويم : «آمدهام خوم را معرفي كنم». با اوقات تلخي ميگويد: «اين جا كه ادارهٌ نظام وظيفه نيست». ميگويم «ميدانم». ميگويد پس اگر براي سربازي نيامدهام چه كار دارم؟ ميگويم آمدهام خودم را معرفي كنم. باز هم متوجه نميشود. معطل نميكنم و ميگويم: «من يك قاتلم. يك نفر را كشتهام. آمدهام خودم را معرفي كنم». وقتي آن طور وغ زده نگاهم ميكند بهچشمهايش خيره ميشوم. ريشهايش را نزده است. يك دست سفيد هستند. سبيل كلفتي، مثل يك ماهوت پاك كن سفيد پشت لبهايش است. يواش يواش شروع ميكند بهلرزيدن. ميگويم: «آمدهام خود را معرفي كنم». مثل اين كه يك جريان قوي برق تمام بدنش را تسخير كرده باشد ازجا ميپرد. دستپاچه چند كاغذ را اين طرف و آن طرف ميكند. بلند ميشود و بهسمت قفسهٌ كهنهاي در سمت چپ اتاق مي رود. كلت سنگيني كه بهكمر بسته روي كپلش ميرقصد. پروندهٌ كلفتي را در ميآورد. روي ميز ميگذارد و قلمش را آماده ميكند. اسم و آدرسم را ميپرسد. ميگويم. شغل و محل كارم را هم ميپرسد. ميگويم و خودم اضافه ميكنم: «زن و بچه ندارم. تنها زندگي ميكنم». ميپرسد چه نسبتي با قرباني داشتهام. ميگويم: «گاهي خيلي دوست بوديم. گاهي هم دشمن». در عين اين كه هنوز از ترس بهدر نيامده خندهٌ ريزي را روي لبهايش ميبينم . ميپرسد علت قتل چه بوده؟ ميگويم: «هيچي، خيلي اذيتم ميكرد. از دستش خسته شده بودم. اين آخريها ديگر طاقت تحملش رانداشتم». خودش را با نوشتن مشغول ميكند. زير چشمي نگاهم ميكند. سكسكهاي ميكند. يادش ميآيد كه تا آن موقع سرپا ايستاده بودم. نيمكت رنگ و رو رفتهاي را نشانم ميدهد و تعارف ميكند تا بنشينم. بعد بلند ميشود ميآيد جلوم ميايستد. با قلمش دندان مصنوعياش را فشار ميدهد و بهصورت مشكوكي ميگويد: «و تو او را كشتي؟ بههمين سادگي!». ميگويم: «نه؛ چندان هم ساده نبود. خيلي با خودم جنگيدم. ولي بالاخره نتوانستم تحملش كنم». ميپرسد: «جسد الان كجاست؟» آدرس جسد را ميدهم. توي رختخوابش است. او را خفه كردهام.
بهاين جا كه ميرسم خودم هم وحشتم ميگيرد. زبانم بند مي آيد. ميپرسد: «با چه او را خفه كردي؟». ميخواهم بگويم. احساس ميكنم زبان ندارم. دندانهايم كليد شدهاند. با اشارهٌ دست ليوان آبي ميخواهم. صندلياش را جلو ميكشد. ليوان آب را بهدستم ميدهد و منتظر ميماند. آب را كه سر ميكشم تازه خشكي گلويم را احساس ميكنم. ليوان خالي را بهدستش ميدهم. حالم سرجايش ميآيد. از همه مهمتر خونسرديم است. مثل لحظات اول خونسرد هستم. ميگويم وقتي تصميم گرفتم ميدانستم زورش زياد است. يك بار بهاو گفتم عاقبت ميكشمش گفته بود نميتوانم. براي همين تداركش را ديدم. يك قطعه سيمخاردار پيدا كردم و با خود بهاتاقش بردم. خوابيده بود. آرام بود. و در زير نور كم رنگ ماه، كه از پنجره اتاق را روشن ميكرد، براي آخرين بار نگاهش كردم. يك لحظه ترديد كردم. اما بهخودم نهيب زدم كه در پس اين چهرهٌ آرام چه ديو وحشتناكي خوابيده است. هميشه همين طور بوده. وقتي ميخوابد مثل يك بچه آرام و معصوم ميشود. اما وقتي بيدار ميشود يك اژدهاست. اين بود كه ترديد نكردم. در يك لحظه سيم خاردار را دور گردنش انداختم و تا خواست تكان بخورد با تمام هيكل رويش افتادم. همان كاري كه او در روزها و شبهاي قبل با من ميكرد. تنها تفاوتش اين بود كه او خفهام نميكرد. سيم خاردار هم نداشت.اما اي كاش داشت. اي كاش خفه ميشدم و راحت ميشدم. تلفن زنگ ميزند. افسر نگهبان آن قدر مسحور صحنهٌ قتل است كه نميشنود. زنگ دوم تلفن او را بهخود ميآورد. از جا كنده ميشود. من را فراموش ميكند و با دستپاچگي گوشي تلفن را برميدارد. «الو»ي بلندي ميگويد و بعد بهكرنش ميافتد. چند بار «بله، بله» ميگويد. يك بار هم ميگويد: «نخير! نخير!». خدا حافظي چاپلوسانهاي ميكند و گوشي را ميگذارد. مثل اين كه يادش رفته تا كجا گفته بودم. شروع بهقدم زدن ميكند. بار سوم كه از جلوم رد ميشود ميپرسد: «خوب چرا آمدهاي اين جا؟». ميگويم: «براي اين كه دستگيرم كنيد. بهزندانم ببريدم. محاكمهام كنيد. براي اين كه مجازاتم كنيد». ميرود از روي ميز دفترش را برميدارد. دفتر را ميدهد دستم. ميگويد تمام ماجرا را بنويسم. دفتر را ميگيرم و در چند خط همه چيز را مينويسم. دفتر را ميگيرد و بهدقت ميخواند. يادش ميآيد كه اسم مقتول را نپرسيده است. اسم و آدرس را دوباره ميپرسد. و ميخواهد تا در دفتر بنويسم. مينويسم. دفتر را دوباره ميگيرد و ميخواند. درمانده است. خودش هم نميداند چه چيز ديگري بپرسد. شروع ميكند از اول نوشتهها را ميخواند. يك جا ميايستد. ابروهايش را بالا مياندازد. نگاهي بهمن ميكند. بعد دوباره ميخواند. بياختيار ميگويد: «صبر كن ببينم!....». دفتر را ورق ميزند. بهاولين سؤال مراجعه ميكند. اسم و آدرس خودم را با اسم و آدرس مقتول مقايسه ميكند. با تعجب ميگويد: «اينها كه يكي هستند». ميگويم بله. ميگويد: «يعني شما مدعي هستيد كه خودتان را كشتهايد؟». ميگويم نميدانم ولي آن را كه كشتهام همنام با خودم بود، آدرسش هم با من يكي است. سري تكان ميدهد و ميگويد: «خوب، بفرماييد». در را نشانم ميدهد. چرا دستگيرم نميكنند؟ نكند باورشان نميشود. نكند فكر ميكنند ماليخوليا گرفتهام. نكند فكر ميكنند با يك ديوانه طرف هستند. اما من نه ماليخوليا دارم و نه ديوانه هستم. يك قاتلم. قتل كردهام. آدرس جسد را هم ميدهم. ميتوانند بروند تحقيق كنند و جسد را خودشان ببينند. امتحانش بسيار ساده است. خانهام همين نزديكي هاست. نيمساعت بيشتر وقت نميگيرد. ميتوانند با خودم بروند. خودم ميبرم جسد را نشانشان ميدهم. تلفن دوباره زنگ ميزند. افسر نگهبان گوشي را برميدارد و اين بار سرحال جواب ميدهد. معلوم است دارد با مافوقش حرف ميزند. گزارش ميدهد. بعد «بله، بله» ميكند. وقتي گوشي را ميگذارد ميگويد مملكت قانون دارد. بيخودي نميتوانند براساس حرف اين و آن كسي را بازداشت كنند. ميروند تحقيق ميكنند. اگر حرف من درست بود، آدرسم را دارند، ميآيند سراغم و دستگيرم ميكنند. دستم را ميگيرد و بهسمت در اتاق ميبرد. احساس خوبي از مهرباني او پيدا ميكنم. ميپرسم چرا بهوظيفهاش عمل نميكند؟ مگر من قاتل نيستم؟ مگر يك نفر را نكشتهام؟ دستم را پدرانه فشار ميدهد و ميگويد: «نه». بنا بهاعتراف خودم من مردهاي را بهقتل رساندهام. اين كه جرم نيست. قتل بهعنوان يك جرم در قانون تعريف شده است. اگر زندهاي، زن يا مرد، كوچك يا بزرگ، را بهقتل برسانم حرفم درست است. اما كشتن مرده جرم نيست. روز بهطور كامل فرارسيده و آفتاب تمام حياط را پوشانده است. ميروم بيرون.حالا چند سال است كه كارم همين است. هرشب مردهاي را بهقتل ميرسانم و صبح خودم را معرفي ميكنم. و وقتي بهخانه باز ميگردم مقتول در را بهرويم باز ميكند. جريان رابرايش تعريف ميكنم. ميخندد. ميگويد حرف افسر نگهبان درست است. اگر راست ميگويم او را در زماني كه بيدار، يعني زنده، است بكشم. از كوره در ميروم. ميگويم خودش ميداند. ميداند كه من زورم بهاو نميرسد. بيشترين هنرم اين است كه فقط با او بجنگم. نه اين كه او رابكشم. باز هم ميخندد. ازهمان خندههايي كه آتش بهجانم مياندازد. در واقع با خندهاش حرفم را تأييد ميكند. و جنگ از همان لحظه شروع ميشود و تا شب ادامه پيدا ميكند. تا لحظهاي كه با سيم خاردار بهجانش ميافتم و او را خفه ميكنم. اما ميدانم عاقبت يك روز او را، وقتي كه زنده است، خواهم كشت.آن روز، بدون اين كه بهادارهٌ پليس مراجعه كنم،بهسراغم ميآيند. دستگيرم ميكنند. در دادگاه محاكمه ميشوم.روزنامهها مينويسندحكم قصاص در موردم صادر شدهاست. با يك سيم خاردار در ملأ عام بهدار آويخته ميشوم. اما بهمحض اين كه جسدم را پايين ميآورند بلند ميشوم. بههمهٌ آنها ميخندم و شب بهخانهام ميروم و راحت ميخوابم.
آبان78
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر