تو به تاريكي علي را ديدهاي
زان جهت غيري براو بگزيدهاي
«مولانا»
دوست فاضل و بزرگوارم جناب علي معصومي در صحبتي از قول استاد احمدعلي رجايي بخارايي كه از اديبان سرشناس و ارزنده بوده است يادآوري كرد: تمثيل معروف پيل در خانة تاريك مولوي كه در دفتر چهارم مثنوي معنوي روايت شده اشاره به حضرت علي دارد. و در برخي نسخ در پايان اين تمثيل آمده است:
تو به تاريكي علي را ديدهاي
زان جهت غيري براو بگزيدهاي
اين برداشت مولوي مرا بهشدت برانگيخت. البته اين اولين بار نبود كه مولانا مرا برميآشفت. و چه كسي است كه سفري با او، در غزل، تمثيل يا حكايتي، داشته و دگرگون نشده؟ به هرحال من بار ديگر به درنگ در چهرة مردي ايستادم كه هنوز از پس هزاروچهارصدپانصد سال رازي ناگشوده است. و من سالها قبل در شعري به نام راز نوشته بودم:
زيبايي رازيست.
كه تنها بايد آنرا ديد.
و من نامش را ميبينم اما به عمد نمينويسم تا كه «راز هميشة گلستان» باشد.
اما هركس با شمعي كه مولانا در كفش مينهد مييابد كه او كيست؟ كسي كه در لحظه فرود تيغ ارتجاع و دگماتيسم مذهبي بر پيشانيش، فرياد پيروزي سر داد و با بخشيدن قاتل شقي خود مهر ابطال بر تاريخي از شقاوت و كينهكشي زد.
در اين نماز خانه
آوازهاي بيصداي مردي نشسته در ظلمت
سلسلهيي
بر سلسلة سكوت
براي ستارهيي لهيبزده.
چشمي در خاكستر
اشكي برهيمهها و هياهوها
شعلهيي كه پرندهيي كوچك را بريان ميكند.
پلنگي در بغض
با پوستي از شب و روز
و نيشي از خشم
در كمين ماه بدر.
مردي كه در اين نمازخانه
فرياد فوز برداشت
فرقي شكافته داشت
و آوازهايش را در چا ههاي بيفتوت تنهايي ميخواند.
÷ ÷ ÷
فرق است بين «در تاريكي ديدن» و «به تاريكي ديدن». ميشود چيزي يا كسي در تاريكي باشد و بخشي از آنرا ديد. نيمي يا بيشتر و يا كمتر. در «در تاريكي ديدن» شناخت ربطي به ما كه بينندة سوژه هستيم ندارد. نتيجه اين كه اسمش را بگذاريم آگاهي يا علم يا چيزي در اين رديف. اما «به تاريكي ديدن» ديگر است. چه بسا كه سوژه در روشنايي هم باشد، اما ما آن را نبينيم و يا بخشي اندك و بيش از آنرا رؤيت كنيم. اين ديگر برميگردد به ما كه خود در تاريكي هستيم. در يك ظلام دروني. نه دلي صاف داريم و نه ديدهيي بصير. در اين نوع شناخت آدمي تنها نميفهمد. ميفهمد و حس ميكند. يك نوع حس هنري يا عرفاني يا چيزي از اين قبيل.
مهمترين تفاوت اين دو نوع ديدن در «انگيزش»ي است كه بهوجود ميآورند. يا درستتر آنكه بگوييم «در تاريكي ديدن» اصلاً انگيزشي به وجود نميآورد. گزارشگر بيطرف واقعيت هستيم و با خوب و بدش كاري نداريم. در «به تاريكي ديدن» برانگيخته ميشويم. خلجاني بهوجود ميآيد كه يا هدايت ميشويم و يا در ضلالت بيشتر، كه همان گسترش ظلمت است، غرقه خواهيم شد. با اين بيان اگر جهان را در عشق و كينه تعريف كنيم يا به عشق نزديك ميشويم يا به كينه ميرسيم.
آن روي سكة «به تاريكي ديدن»، «به روشنايي ديدن» است. اگر كه كسي را با چشم و قلب(هردو) ببينيم چه ميشود؟ نه تنها تصويري كامل از او خواهيم داشت كه به يك موضعگيري مثبت يا منفي كشيده ميشويم.
با اين تفاصيل به داستان معروف مولانا در دفتر چهارم مثنوي بپردازيم. داستان پيلي كه «اندر خانهيي تاريک بود» و « از براي ديدنش مردم بسي»، به آن ظلمت وارد ميشدند و اما: «ديدنش با چشم چون ممکن نبود» هركسي بخشي يا قسمتي از پيل را ميديد و برداشتي از آن داشت.
«آن يکي را، کف، به خرطوم اوفتاد؛
گفت: همچون ناودان است اين نهاد.
آن يکي را دست بر گوشش رسيد؛
آن، بر او، چون بادبيزن شد پديد.
آن يکي را کف چو بر پايش بسود،
گفت: شکل پيل ديدم چون عمود.
آن يکي بر پشت او بنهاد دست،
گفت: خود اين پيل چون تختي بُدهست».
هريك بخشي را ديدهاند كه البته هيچ تناسبي هم با كليت پيل ندارد. چاره اين است كه شمعي به كف گيريم كه:
«در کف هر يک اگر شمعي بُدي،
اختلاف از گفتشان بيرون شدي».
اما اين شمع چيست؟ و اگر اين شمع نوري رنگين ساطع كند پيل را چه رنگي خواهيم ديد؟ البته ديگر پاي او را عمود و گوشش را بادبيزن نميبينيم. اما چشمها و پوستش چه رنگي خواهند داشت؟ عاجش همچنان سپيد است؟ تصوير پيل در «در تاريكي ديدن» و «به تاريكي ديدن»، هرچه باشد، ناقص است. تصويري كژ است و سست. و مهمتر اين كه بيروح. پس ميدان هماوردي هم ظلمت بيرون است و هم سرماي درون. شمعي در كف بايسته است و شمعي در قلب.
آن دو شمعم آرزوست!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر