«شبآوازها» ادامه سايت «رگبار» است.
آواز خواندن در روز، چندان خوش نيست. اگر «دل»ي باشد، بايد كه در شبي سرد و تلخ آواز سر دهد. آوازي كه سكوت را بشكند. و نه سكوت؛ كه رعب را. سكوتِ نه به معناي تدبر و تأمل و تفكر را. كه به معناي قبول حاكميت تباهي. و اين دو سكوت، دو معناي مختلف هستند. همچنان كه ضدشان همين طور. يعني كه آوازي هست، از روي بي حرفي و بي دردي. آوازهخوان چون حرفي ندارد به جلو ميتازد كه چيز ديگري را بپوشاند. پس در واقع آوازي نيست. عربده اي است در خور عربده جويان كه خود بدترين بزدلانند.
آواز خواندن در روز، چندان خوش نيست. اگر «دل»ي باشد، بايد كه در شبي سرد و تلخ آواز سر دهد. آوازي كه سكوت را بشكند. و نه سكوت؛ كه رعب را. سكوتِ نه به معناي تدبر و تأمل و تفكر را. كه به معناي قبول حاكميت تباهي. و اين دو سكوت، دو معناي مختلف هستند. همچنان كه ضدشان همين طور. يعني كه آوازي هست، از روي بي حرفي و بي دردي. آوازهخوان چون حرفي ندارد به جلو ميتازد كه چيز ديگري را بپوشاند. پس در واقع آوازي نيست. عربده اي است در خور عربده جويان كه خود بدترين بزدلانند.
اما آواز ديگري هم هست. كه بي محابا سرداده ميشود. از روي درد است و نياز. پرده در است نه از نوع بي حياي آن؛ و بلند است و رسا، نه از گونه گوشخراشش. هم سكوت، و هم شب و هم سكوت شب را مي شكند. در اين شبهاي ظلماني هيچوقت شده «حافظ»ي بخوانيد يا نيمايي و يا لوركا و نرودايي؟ يا قصه اي از هدايت و چوبك و ساعدي؟
شكلش را بگذاريد آوازهخوان تعيين كند. گاه، گريه ميكند و گاه ميخندد. گاه خشمگين است و گاه آرام. گاه نگاه ميكند و گاه ميرقصد. سعي كنيم آواز را بشنويم...
شكلش را بگذاريد آوازهخوان تعيين كند. گاه، گريه ميكند و گاه ميخندد. گاه خشمگين است و گاه آرام. گاه نگاه ميكند و گاه ميرقصد. سعي كنيم آواز را بشنويم...
من ميخواهم آوازخواني باشم در شب حادثه. تا در فرداي روز، شرمنده سكوت خود نگردم. شايد آوازه خوان خوبي نباشم. اما سعي خواهم كرد در اين شب تنهايي و غربت؛ آواز كساني را بخوانم كه اگر نميبودند زمين ميگنديد و زمان به راستي قابل تحمل نميبود. پس آغاز ميكنيم... نه چون گذشته، كه هرگذشته ديروزي است رفته و مرده. و هرچند مردگان را نبايد فراموش كرد؛ زيبايي فردا را دريابيم. فردايي كه بي شك از آن ماست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر