سه گانه يي در باروري انسان
پيامبر كوچك من(1)
پيچ بلند و سربالايي راه، دخترك را از نفس انداخت. اما او، عرقكرده و نفسزنان، خود را به آن سوي تختهسنگ رساند و برادر كوچك را صدا زد. برادر بدون آن كه به او نگاه كند، همچنان اخم كرده، به دورها خيره بود.دخترك دوباره صدايش كرد. اما او باز هم هيچ نگفت. حتي نگاهش هم نكرد. و دخترك يك باره ايستاد. آهي كوتاه كشيد و ساكت شد.با اين كه دو سالي بزرگتر از برادر بود ولي هميشه با احتياط به او نزديك ميشد. خودش نميدانست چرا؟ زياد هم به اين مسأله فكر نكرده بود. بيشتر دوست داشت با برادرش درباره گله كوچكي حرف بزند كه به چرا ميبردند. گذاشتن اسم روي برههاي تازه تولديافته روزهاي خواهر و برادر را پر از رويا ميكرد. روزهاي پر از گفتگو شروع ميشد و شبها هريك با كشفي جديد، خود را مشغول ميكردند.برادر اما چندي بود كه حال و هواي گذشته را از دست داده بود. ديگر پرندگان آسمان را مال خودش نميدانست و وقتي از بالاي سرشان ميپريدند، اسمي برايشان نميگذاشت. خيلي زود خسته ميشد؛گله را به امان خدا رها ميكرد؛ با بي خيالي، به كنج تخته سنگ پناه ميبرد و از آن بالا به دشت آن سوي كوه خيره ميشد.
دشتي وسيع كه چشماندازي طلايي داشت و در ميان همه درختانش درختي سبز، بالابلندتر از همه، خودنمايي ميكرد. طوري بود كه وقتي آفتاب هم غروب ميكرد، و زردي مزارع رنگ ميباخت، هنوز چند اشعه مات نور از لابه لاي شاخههاي انبوه آن ديده ميشد. آن وقت نگاه كردن به درخت دل و جرأت بيشتري ميطلبيد.
دخترك هرگاه كه به درخت، در آستانه تاريكي، نگاه ميكرد دلش فرو ميريخت. و بي اختيار بهانهيي ميجست تا نگاهش را به جاي ديگري بدوزد. و حتي به آن فكر نكند.
دختر گفت كجايي؟ و بيدرنگ اضافه كرد: ميدانستم همينجا بايد پيدايت كنم. و بعد از اين كه باز هم سكوت برادر را ديد، با اندكي سرزنش اضافه كرد: همين طوري گله را ول ميكني و ميروي.
اما برادر باز هم نميخواست چيزي بگويد. طوري سرش پايين بود كه گويي به نافش خيره شده. اما از زير چشم به درخت چشم دوخته بود.
درخت مثل هميشه طوري قد كشيده بود كه آدم را به خود ميخواند. وقتي دخترك به آن نگاه ميكرد احساس ميكرد، مثل خسي در باد، به هوا ميرود. بعد، بيآن كه اختياري داشته باشد، به سوي مركزي رازآلود كشيده ميشود. يا بايد از آن فرار ميكرد و يا بدون حتي دست و پا زدني غرق ميشد. دختر هيچگاه غرق نشده بود. نميدانست اگر غرق بشود چه ميشود؟ فقط ميترسيد و چون ميترسيد فرار ميكرد. اين بار هم طوري ايستاد كه بين برادر و درخت قرار بگيرد. پشت خودش به درخت بود.
برادر بعد از چند لحظه زمزمه كرد: نميشنوي؟
دخترك گفت چي را؟
برادر گفت: صداي قمريام را.
خواهر به درخت چشم دوخت. ميدانست كه منظور برادر صدايي است كه از ميان شاخههاي درخت به گوش ميرسد. اما او چيزي نميشنيد. با اندكي شرم، آهسته گفت: نه، من چيزي نميشنوم.
پسرك گفت: من ميشنوم.
دخترك گفت: ولي من، همچنان مثل ديروز، نميشنوم.
پسرك گفت: لابه لاي برگها نشسته… و ادامه نداد. طوري سكوت كرد كه گويا دارد به يك آواز از نزديك گوش ميدهد.
دخترك با شرمندگي گفت: چي ميشنوي؟
پسرك گفت: ميگويد اگر ميخواهي برهات را پيدا كني بيا اين جا!
دخترك ترسيد. با همان ناباوري روزهاي گذشته گفت: يعني بروي به درخت برسي؟ و معطل پاسخ نماند دستش را به علامت نفي تكان داد و تأكيد كرد «هرگز!». بعد، وقتي به درخت نگاه كرد ترسش بيشتر شد. چند بار تكرار كرد: نميشود، نميشود، نميشود… و در دل ادامه داد: خودت هم مثل برهات غيب ميشوي. مثل…
پسرك بدون اين كه گستاخي كند، گفت: ولي من ميروم!…نميتوانم نروم… طوري كه به خواهر نگاه كرد كه صدايش هزار بار طنين داشت.
دخترك ديگر طاقت نياورد. ميدانست اصرارش فايده ندارد و برادر به «شدن» يا «نشدن»ش كاري ندارد. اگر حتي مادر هم ميگفت برادر ميرفت. راست ميگفت. نميتواند نرود. طوري شده بود مثل اين كه بگويند نفس نكش. دلش ميتپيد و از وقوع حادثهيي نه چندان مبهم خبر ميداد. بغض كرده، بيمحابا، فرار كرد.
پسرك به درخت نگاهي كرد و فوج پرندگان را، تا آن جا كه در ميان موج سبز رنگ شاخهها گم شدند، تعقيب كرد. نسيم سردي ميوزيد و پسرك فهميد تاريكي دارد پاورچين و بيصدا در غروب منتشر ميشود و او بايد به خانه برگردد. برخاست. سرش را بالا گرفت. رخ در رخ درخت ايستاد و گفت: تا فردا خدا حافظ! راه افتاد. چند قدم نرفته، رو برگرداند و اين بار، با دست، درخت را نشانه رفت و بلندتر از قبل فرياد زد: آماده باش! فردا ميآيم تا برهام را پس بگيرم!
پژواك صدايش در دو سوي كوه پيچيد و خواهر به صورتي مبهم آن را شنيد.
در پايين اين سوي راه به خواهر رسيد. خواهر داشت نفس نفس ميزد و وقتي او را ديد بدون اين كه به روي خودش بياورد خوشحال شد.
ميدانست به زودي گوسفندها را، كه در اطراف پراكنده شدهاند، جمع خواهند كرد و به آغل خواهند برد. شب، هريك، در بستر، مدتي با خودشان حرف خواهند زد و صبح باز هم راه خواهند افتاد تا كارهاي هميشگي را انجام دهند.
دخترك دوست نداشت درباره خيلي چيزها فكر كند. حتي از بهيادآوردن آنها هم تنش ميلرزيد. دوست داشت به بره شيرمستي فكر كند كه پوستش سفيد يك دست بود و برادرش او را ساعتها در آغوش ميفشرد و با او حرف ميزد. به ياد آورد يك شب، وقتي كه دچار بيخوابي شده بود، به كلهاش زد برود و توي آغل ببيند بره كوچك چكار ميكند؟ بلند شد و با احتياط، طوري كه مادر بيدار نشود، از اتاق بيرون آمد. از مهتابي كوچك گذشت و خواست به آغل برود كه سر پلهها متوجه چيزي شد. برادرش بره را در آغوش گرفته و روي پلهها خوابش برده بود. بدون اين كه چيزي بگويد بازگشت و تا صبح نتوانست بخوابد. همهاش در اين آرزو بود كه روزي برسد و باز هم برادر براي پرندگان توي آسمان و برههاي شيطاني كه جست و خيزكنان گم ميشدند، ني بزند.
حال و هواي برادر از آن روز عوض شد كه بره كوچك در دامنه كوه ازميان گله به كناري رفت و ديگر پيدايش نشد. كسي ندانست به كجا رفته است. شايد هم طعمه گرگي شده باشد كه هميشه در كمين گوسفندان گله است. برادر گفت خودش ديده كه بره از آن سوي كوه پايين رفته. ولي همين كه به درخت رسيد ناگهان غيبش زد. از همانجا براي هميشه غيب شد.
از آن روز برادر ديگر حال و هوش قبلي را از دست داد. بيحوصله و كم حرف شد.
گله را ول ميكند و به كنج تخته سنگ ميخزد. بدون اين كه كلامي به زبان بياورد ساعتها به درخت خيره ميشود. و آخر سر بلند ميشود و به خانه بازميگردد. گاهي كه حرفي ميزند فقط ميگويد عاقبت يك روز به سراغ درخت خواهد رفت.
دختر بلافاصله هراسان گفت نبايد به آن سوي كوه بروند. بعد با تلخي خواست چيزي را بگويد كه نگفت اما تقريباً فرياد زد«گم ميشوي». چند بار تكرار كرده بود: غيب ميشوي، گم ميشوي، مثل… اما پسرك نميفهميد. مثل اين كه همه اتفاقات گذشته و سفارشها را از ياد برده بود. يك چيز از دهانش نميافتاد: نه! هر طور شده بايد بروم. خواهر به يادش آورد درخت خيلي بزرگ است. ترسناك است. و از دهانش ناگهان كلمهيي كه نميخواست برزبان بياورد بيرون افتاد: پدر… دستپاچه و پشيمان حرفش را خورد. به گريه افتاد و بعد احساس تلخِ شكست و نااميدي او را فروبرد. با بغض گفت: هيچ وقت تو نميتواني به آن درخت برسي، هيچ وقت نميتواني از آن بالا بروي، به آن تنه كلفتش نگاه كن! هيچ وقت نميتواني، مثل پلههاي مهتابي خانه، از آن بالا بروي و با ماه حرف بزني…
پسر، در تأييد او گفت: آره. من هم مثل تو از هيبت درخت خيلي ميترسم. از غيب شدن ميترسم. ولي برهام به آن جا رفته و قمريم در ميان شاخههاي آن نشسته است.
تصور از دست دادن برادر دختر را بدجوري عذاب ميداد. گفت: قمري زياد است ولش كن! ولي برادر گفت: آن قمري من را ول نميكند. توي خواب هم ميآيد و هي صدايم ميكند.
بعد، غافل از اين كه خواهر همه چيز را ميداند، جريان رفتن شبها نزد بره را اعتراف كرد. خواهر هم از قول مادر داستان درخت را تكرار كرد. از روح شيطاني درخت گفت كه از راه نفس كشيدن وارد بدن ميشود. ميرود توي خون آدم. هركس بدون چشمزخم برود زيرش خفه ميشود. نبايد گول درخت را خورد. از دور سبز است و زيبا. ولي هرچه به او نزديك شوي بيشتر ميفهمي كه نبايد به او نزديك شد. دختر چيزهاي بيشتري هم گفت. چيزهايي كه خودش هم ميدانست خيالات خودش، اضافه برحرفهاي مادر، است. شايد هم به همين خاطر بود كه برادر آنها را جدي نگرفت. اصلاً نه اين كه گويي آن را شنيده است. حرف خودش را تكرار كرد كه بايد برود و يك روزي ميرود.
هرچند روزها گذشت و برادر نرفت، اما هيچ وقت هم خيال خواهر راحت نشد. تا آن روز كه برادر باز هم گله را رها كرد و به كنج تخته سنگ خزيد. دختر رفت و يواشكي نگاهش كرد. برادر نشسته و به درخت خيره شده بود. دختر هم به درخت خيره شد. درخت در زير نور خورشيد ميدرخشيد. از ميان شاخههاي انبوهش يك فوج پرنده بلند شد و در سينه آسمان پركشيد. دختر حس كرد يكي از آن پرندههاست. حس كرد در آسمان است. حس كرد به طرف ابرها ميرود. در ابرها غرق ميشود. تكهيي از آسمان ميشود و بعد وقتي كه به خود آمد هوا تاريك شده بود. برادر همان طور نشسته بود و چشم از درخت برنميداشت. دختر به شدت احساس گناه كرد وقتي كه به يادآورد گله را فراموش كرده است. برادر را صدا زد و بدون اين كه منتظر او بماند خود را به پايين كوه رساند و ديد كه تمام گوسفندان گله يك جا جمع شدهاند. بدون اين كه گرگي به سراغشان آمده باشد. يا يكي از آنها، كه بازيگوشتر از بقيه است، در كوره راه پرتي گم شده باشد.
صبح همان شب برادر كفشهاي زمستاني خودش را پوشيد. طوري بندهاي آن را بست كه انگار ميخواهد به جنگي سخت و طولاني برود. كمربندش را هم محكمتر از هرروز بست، ارخالق كوچكش را بردوش انداخت و چوب دستي و نياش را هم برداشت. طوري از در خارج شد كه هركس او را ميديد ميفهميد ديگر نميخواهد بازگردد. حتي، برخلاف هميشه، از مادر هم خداحافظي نكرد.
در چراگاه دخترك از دور نگاهش ميكرد. طوري كه متوجه نشود او را زير نظر داشت. اما دلش ميتپيد و لبهايش ميلرزيد. ميدانست آن فرارها تقصير برادرش نبوده است. به خاطر اتفاقي است كه روزها انتظارش را ميكشد و بايد امروز بيفتد. چند بار رفت پشت سنگي و از پشت آن به برادر خيره شد.
پسرك اخموتر از روزهاي قبل بود. بالاخره بعد از ظهر بود كه به طرف بالاي كوه راه افتاد. دختر دنبالش كرد. پسرك چوبدستياش را محكم به زمين ميكوفت. رفت روي تخته سنگ بزرگ ايستاد. رويش به طرف درخت بود. چيزهايي گفت كه طنيني مبهم در دو سوي كوه داشت. چند فوج پرنده از لابه لاي درخت پركشيدند.
چقدر گذشت دختر نميدانست! او هم گله را ول كرده بود.
پسرك از تخته سنگ پايين آمد و به طرف درخت رفت. دختر نميتوانست نفس بكشد. ولي خود را جايي پنهان كرد تا همه چيز را ببيند. از توي شاخههاي درخت، يك فوج پرنده، كه همه يك رنگ بودند، پركشيد و در ابرها گم شد. دختر به درخت نگاه كرد. بزرگتر از قبل شده بود. درست كه نگاه كرد داشت بزرگتر ميشد. آن قدر بزرگ كه تمام آسمان را گرفت.
پسرك بدون ترس داشت از دخترك دور ميشد. براي چند لحظه در يك نشيب كوچك پنهان شد. دخترك بيشتر ترسيد. ولي سر پسرك از پشت ديده شد. داشت به درخت نزديك ميشد. تنه درخت آن قدر كلفت شده بود كه از دور تركهاي پوستش را به راحتي ميشد ديد. سايه خشن و ترسناكي داشت. در يك دست برادر رشته طنابي بود كه از صبح با خود آورده بود.
كوچكي برادر و هيكل حجيم درخت، دل دختر را بيشتر خالي كرد. براي يك لحظه از دست لجبازي برادر حرصش گرفت. خواست فريادي بزند. نتوانست.
پسرك داشت جلو ميرفت. گامهايش چنان در علفزار فرو ميرفت كه گويي كسي در دريايي غرق ميشود. لحظه به لحظه آب بالاتر ميآمد. پسرك تا كمر در آب بود. نزديك درخت كه رسيد مثل اين كه كسي را مخاطب قرار داده است، ايستاد. چيزي گفت كه دختر نشنيد. بعد كمندش را اين دست و آن دست كرد. آن را دور سرش چرخ داد و با قوت هرچه تمامتر به طرف شاخه درخت پرتاب كرد. طناب نرسيده به شاخه برزمين افتاد. پسر جمعش كرد. دوباره چرخ داد و همان حركت را تكرار كرد. كمند باز هم برزمين افتاد.
از نفس نفس زدن برادر، ياد خودش افتاد و ديد دارد به سختي نفس ميكشد. مثل او عرق كرده بود. طناب دوباره به هوا پرتاب شد. تمام افسانههاي مادر، يك به يك، جلو چشمش زنده شدند. مردي، در قلعه جادو را باز كرد، با نيزه آتشين به چشم هيولا زد و او را كور كرد. بياختيار از خود پرسيد آيا درخت اسير كمند پسرك خواهد شد؟ يقين داشت كه برادر با آن جثه كوچك هرگز از پس درختي به آن بزرگي نخواهد آمد. كمند مثل ماري به آسمان جهيد و جلو رفت. به تنه درخت خورد و به زمين افتاد. دختر «آه»ي كشيد. و پسرك براي اولين بار برگشت و از همان فاصله دور، كه دورتر از هميشه بود، او را نگاه كرد. برقي در چشمانش بود و بيدرنگ برگشت و طناب را جمع كرد و دوباره به سوي بالاترين شاخه درخت انداخت. طناب به ميان حجم مواج سبز فرو رفت و باز نگشت. دختر هرچه منتظر ماند طناب به زمين نيفتاد. پسرك كمند را كشيد. دختر خواست چيزي بگويد ولي نتوانست. پسرك محكمتر كشيد. دختر مطمئن شد جايي گير كرده است. پسرك جلوتر رفت. از تمام هيكلش، جز سر و دو دست، چيزي باقي نمانده بود. پسرك جلوتر رفت و طناب را محكم كشيد. حالا به تنه اصلي درخت رسيده بود.
دختر فرياد بيصدايي كشيد. چه ميخواست بگويد؟ نميدانست. دوباره فرياد زد و خودش هم نشنيد كه چه گفته است. اما صدايي تمام دره و كوهستان را لبريزكرد. صداي پرواز صدها فوج پرنده كه حالا آسمان را پر كرده بودند.
پسرك پاي چپش را به تنه درخت كوبيده بود و داشت طناب را آزمايش ميكرد. يك بار ديگر فوج فوج پرندگان آسمان را لبريز كرد. پسرك پايش رابه درخت كوبيد و طناب را محكمتر چسبيد و خود را به بالا كشيد. گام دوم را برنداشته دخترك ديگر او را نديد. به طرف درخت دويد و قبل از آن كه به آن برسد بره كوچك گمشده از آن سوي درخت به سوي او دويد. دخترك به زمين خورد و آه كشيد. همانطور كه طاقباز روي زمين افتاد بود به آسمان چشم دوخت. پسرك بال بال زنان داشت در ابرها گم ميشد.
دخترك هرگاه كه به درخت، در آستانه تاريكي، نگاه ميكرد دلش فرو ميريخت. و بي اختيار بهانهيي ميجست تا نگاهش را به جاي ديگري بدوزد. و حتي به آن فكر نكند.
دختر گفت كجايي؟ و بيدرنگ اضافه كرد: ميدانستم همينجا بايد پيدايت كنم. و بعد از اين كه باز هم سكوت برادر را ديد، با اندكي سرزنش اضافه كرد: همين طوري گله را ول ميكني و ميروي.
اما برادر باز هم نميخواست چيزي بگويد. طوري سرش پايين بود كه گويي به نافش خيره شده. اما از زير چشم به درخت چشم دوخته بود.
درخت مثل هميشه طوري قد كشيده بود كه آدم را به خود ميخواند. وقتي دخترك به آن نگاه ميكرد احساس ميكرد، مثل خسي در باد، به هوا ميرود. بعد، بيآن كه اختياري داشته باشد، به سوي مركزي رازآلود كشيده ميشود. يا بايد از آن فرار ميكرد و يا بدون حتي دست و پا زدني غرق ميشد. دختر هيچگاه غرق نشده بود. نميدانست اگر غرق بشود چه ميشود؟ فقط ميترسيد و چون ميترسيد فرار ميكرد. اين بار هم طوري ايستاد كه بين برادر و درخت قرار بگيرد. پشت خودش به درخت بود.
برادر بعد از چند لحظه زمزمه كرد: نميشنوي؟
دخترك گفت چي را؟
برادر گفت: صداي قمريام را.
خواهر به درخت چشم دوخت. ميدانست كه منظور برادر صدايي است كه از ميان شاخههاي درخت به گوش ميرسد. اما او چيزي نميشنيد. با اندكي شرم، آهسته گفت: نه، من چيزي نميشنوم.
پسرك گفت: من ميشنوم.
دخترك گفت: ولي من، همچنان مثل ديروز، نميشنوم.
پسرك گفت: لابه لاي برگها نشسته… و ادامه نداد. طوري سكوت كرد كه گويا دارد به يك آواز از نزديك گوش ميدهد.
دخترك با شرمندگي گفت: چي ميشنوي؟
پسرك گفت: ميگويد اگر ميخواهي برهات را پيدا كني بيا اين جا!
دخترك ترسيد. با همان ناباوري روزهاي گذشته گفت: يعني بروي به درخت برسي؟ و معطل پاسخ نماند دستش را به علامت نفي تكان داد و تأكيد كرد «هرگز!». بعد، وقتي به درخت نگاه كرد ترسش بيشتر شد. چند بار تكرار كرد: نميشود، نميشود، نميشود… و در دل ادامه داد: خودت هم مثل برهات غيب ميشوي. مثل…
پسرك بدون اين كه گستاخي كند، گفت: ولي من ميروم!…نميتوانم نروم… طوري كه به خواهر نگاه كرد كه صدايش هزار بار طنين داشت.
دخترك ديگر طاقت نياورد. ميدانست اصرارش فايده ندارد و برادر به «شدن» يا «نشدن»ش كاري ندارد. اگر حتي مادر هم ميگفت برادر ميرفت. راست ميگفت. نميتواند نرود. طوري شده بود مثل اين كه بگويند نفس نكش. دلش ميتپيد و از وقوع حادثهيي نه چندان مبهم خبر ميداد. بغض كرده، بيمحابا، فرار كرد.
پسرك به درخت نگاهي كرد و فوج پرندگان را، تا آن جا كه در ميان موج سبز رنگ شاخهها گم شدند، تعقيب كرد. نسيم سردي ميوزيد و پسرك فهميد تاريكي دارد پاورچين و بيصدا در غروب منتشر ميشود و او بايد به خانه برگردد. برخاست. سرش را بالا گرفت. رخ در رخ درخت ايستاد و گفت: تا فردا خدا حافظ! راه افتاد. چند قدم نرفته، رو برگرداند و اين بار، با دست، درخت را نشانه رفت و بلندتر از قبل فرياد زد: آماده باش! فردا ميآيم تا برهام را پس بگيرم!
پژواك صدايش در دو سوي كوه پيچيد و خواهر به صورتي مبهم آن را شنيد.
در پايين اين سوي راه به خواهر رسيد. خواهر داشت نفس نفس ميزد و وقتي او را ديد بدون اين كه به روي خودش بياورد خوشحال شد.
ميدانست به زودي گوسفندها را، كه در اطراف پراكنده شدهاند، جمع خواهند كرد و به آغل خواهند برد. شب، هريك، در بستر، مدتي با خودشان حرف خواهند زد و صبح باز هم راه خواهند افتاد تا كارهاي هميشگي را انجام دهند.
دخترك دوست نداشت درباره خيلي چيزها فكر كند. حتي از بهيادآوردن آنها هم تنش ميلرزيد. دوست داشت به بره شيرمستي فكر كند كه پوستش سفيد يك دست بود و برادرش او را ساعتها در آغوش ميفشرد و با او حرف ميزد. به ياد آورد يك شب، وقتي كه دچار بيخوابي شده بود، به كلهاش زد برود و توي آغل ببيند بره كوچك چكار ميكند؟ بلند شد و با احتياط، طوري كه مادر بيدار نشود، از اتاق بيرون آمد. از مهتابي كوچك گذشت و خواست به آغل برود كه سر پلهها متوجه چيزي شد. برادرش بره را در آغوش گرفته و روي پلهها خوابش برده بود. بدون اين كه چيزي بگويد بازگشت و تا صبح نتوانست بخوابد. همهاش در اين آرزو بود كه روزي برسد و باز هم برادر براي پرندگان توي آسمان و برههاي شيطاني كه جست و خيزكنان گم ميشدند، ني بزند.
حال و هواي برادر از آن روز عوض شد كه بره كوچك در دامنه كوه ازميان گله به كناري رفت و ديگر پيدايش نشد. كسي ندانست به كجا رفته است. شايد هم طعمه گرگي شده باشد كه هميشه در كمين گوسفندان گله است. برادر گفت خودش ديده كه بره از آن سوي كوه پايين رفته. ولي همين كه به درخت رسيد ناگهان غيبش زد. از همانجا براي هميشه غيب شد.
از آن روز برادر ديگر حال و هوش قبلي را از دست داد. بيحوصله و كم حرف شد.
گله را ول ميكند و به كنج تخته سنگ ميخزد. بدون اين كه كلامي به زبان بياورد ساعتها به درخت خيره ميشود. و آخر سر بلند ميشود و به خانه بازميگردد. گاهي كه حرفي ميزند فقط ميگويد عاقبت يك روز به سراغ درخت خواهد رفت.
دختر بلافاصله هراسان گفت نبايد به آن سوي كوه بروند. بعد با تلخي خواست چيزي را بگويد كه نگفت اما تقريباً فرياد زد«گم ميشوي». چند بار تكرار كرده بود: غيب ميشوي، گم ميشوي، مثل… اما پسرك نميفهميد. مثل اين كه همه اتفاقات گذشته و سفارشها را از ياد برده بود. يك چيز از دهانش نميافتاد: نه! هر طور شده بايد بروم. خواهر به يادش آورد درخت خيلي بزرگ است. ترسناك است. و از دهانش ناگهان كلمهيي كه نميخواست برزبان بياورد بيرون افتاد: پدر… دستپاچه و پشيمان حرفش را خورد. به گريه افتاد و بعد احساس تلخِ شكست و نااميدي او را فروبرد. با بغض گفت: هيچ وقت تو نميتواني به آن درخت برسي، هيچ وقت نميتواني از آن بالا بروي، به آن تنه كلفتش نگاه كن! هيچ وقت نميتواني، مثل پلههاي مهتابي خانه، از آن بالا بروي و با ماه حرف بزني…
پسر، در تأييد او گفت: آره. من هم مثل تو از هيبت درخت خيلي ميترسم. از غيب شدن ميترسم. ولي برهام به آن جا رفته و قمريم در ميان شاخههاي آن نشسته است.
تصور از دست دادن برادر دختر را بدجوري عذاب ميداد. گفت: قمري زياد است ولش كن! ولي برادر گفت: آن قمري من را ول نميكند. توي خواب هم ميآيد و هي صدايم ميكند.
بعد، غافل از اين كه خواهر همه چيز را ميداند، جريان رفتن شبها نزد بره را اعتراف كرد. خواهر هم از قول مادر داستان درخت را تكرار كرد. از روح شيطاني درخت گفت كه از راه نفس كشيدن وارد بدن ميشود. ميرود توي خون آدم. هركس بدون چشمزخم برود زيرش خفه ميشود. نبايد گول درخت را خورد. از دور سبز است و زيبا. ولي هرچه به او نزديك شوي بيشتر ميفهمي كه نبايد به او نزديك شد. دختر چيزهاي بيشتري هم گفت. چيزهايي كه خودش هم ميدانست خيالات خودش، اضافه برحرفهاي مادر، است. شايد هم به همين خاطر بود كه برادر آنها را جدي نگرفت. اصلاً نه اين كه گويي آن را شنيده است. حرف خودش را تكرار كرد كه بايد برود و يك روزي ميرود.
هرچند روزها گذشت و برادر نرفت، اما هيچ وقت هم خيال خواهر راحت نشد. تا آن روز كه برادر باز هم گله را رها كرد و به كنج تخته سنگ خزيد. دختر رفت و يواشكي نگاهش كرد. برادر نشسته و به درخت خيره شده بود. دختر هم به درخت خيره شد. درخت در زير نور خورشيد ميدرخشيد. از ميان شاخههاي انبوهش يك فوج پرنده بلند شد و در سينه آسمان پركشيد. دختر حس كرد يكي از آن پرندههاست. حس كرد در آسمان است. حس كرد به طرف ابرها ميرود. در ابرها غرق ميشود. تكهيي از آسمان ميشود و بعد وقتي كه به خود آمد هوا تاريك شده بود. برادر همان طور نشسته بود و چشم از درخت برنميداشت. دختر به شدت احساس گناه كرد وقتي كه به يادآورد گله را فراموش كرده است. برادر را صدا زد و بدون اين كه منتظر او بماند خود را به پايين كوه رساند و ديد كه تمام گوسفندان گله يك جا جمع شدهاند. بدون اين كه گرگي به سراغشان آمده باشد. يا يكي از آنها، كه بازيگوشتر از بقيه است، در كوره راه پرتي گم شده باشد.
صبح همان شب برادر كفشهاي زمستاني خودش را پوشيد. طوري بندهاي آن را بست كه انگار ميخواهد به جنگي سخت و طولاني برود. كمربندش را هم محكمتر از هرروز بست، ارخالق كوچكش را بردوش انداخت و چوب دستي و نياش را هم برداشت. طوري از در خارج شد كه هركس او را ميديد ميفهميد ديگر نميخواهد بازگردد. حتي، برخلاف هميشه، از مادر هم خداحافظي نكرد.
در چراگاه دخترك از دور نگاهش ميكرد. طوري كه متوجه نشود او را زير نظر داشت. اما دلش ميتپيد و لبهايش ميلرزيد. ميدانست آن فرارها تقصير برادرش نبوده است. به خاطر اتفاقي است كه روزها انتظارش را ميكشد و بايد امروز بيفتد. چند بار رفت پشت سنگي و از پشت آن به برادر خيره شد.
پسرك اخموتر از روزهاي قبل بود. بالاخره بعد از ظهر بود كه به طرف بالاي كوه راه افتاد. دختر دنبالش كرد. پسرك چوبدستياش را محكم به زمين ميكوفت. رفت روي تخته سنگ بزرگ ايستاد. رويش به طرف درخت بود. چيزهايي گفت كه طنيني مبهم در دو سوي كوه داشت. چند فوج پرنده از لابه لاي درخت پركشيدند.
چقدر گذشت دختر نميدانست! او هم گله را ول كرده بود.
پسرك از تخته سنگ پايين آمد و به طرف درخت رفت. دختر نميتوانست نفس بكشد. ولي خود را جايي پنهان كرد تا همه چيز را ببيند. از توي شاخههاي درخت، يك فوج پرنده، كه همه يك رنگ بودند، پركشيد و در ابرها گم شد. دختر به درخت نگاه كرد. بزرگتر از قبل شده بود. درست كه نگاه كرد داشت بزرگتر ميشد. آن قدر بزرگ كه تمام آسمان را گرفت.
پسرك بدون ترس داشت از دخترك دور ميشد. براي چند لحظه در يك نشيب كوچك پنهان شد. دخترك بيشتر ترسيد. ولي سر پسرك از پشت ديده شد. داشت به درخت نزديك ميشد. تنه درخت آن قدر كلفت شده بود كه از دور تركهاي پوستش را به راحتي ميشد ديد. سايه خشن و ترسناكي داشت. در يك دست برادر رشته طنابي بود كه از صبح با خود آورده بود.
كوچكي برادر و هيكل حجيم درخت، دل دختر را بيشتر خالي كرد. براي يك لحظه از دست لجبازي برادر حرصش گرفت. خواست فريادي بزند. نتوانست.
پسرك داشت جلو ميرفت. گامهايش چنان در علفزار فرو ميرفت كه گويي كسي در دريايي غرق ميشود. لحظه به لحظه آب بالاتر ميآمد. پسرك تا كمر در آب بود. نزديك درخت كه رسيد مثل اين كه كسي را مخاطب قرار داده است، ايستاد. چيزي گفت كه دختر نشنيد. بعد كمندش را اين دست و آن دست كرد. آن را دور سرش چرخ داد و با قوت هرچه تمامتر به طرف شاخه درخت پرتاب كرد. طناب نرسيده به شاخه برزمين افتاد. پسر جمعش كرد. دوباره چرخ داد و همان حركت را تكرار كرد. كمند باز هم برزمين افتاد.
از نفس نفس زدن برادر، ياد خودش افتاد و ديد دارد به سختي نفس ميكشد. مثل او عرق كرده بود. طناب دوباره به هوا پرتاب شد. تمام افسانههاي مادر، يك به يك، جلو چشمش زنده شدند. مردي، در قلعه جادو را باز كرد، با نيزه آتشين به چشم هيولا زد و او را كور كرد. بياختيار از خود پرسيد آيا درخت اسير كمند پسرك خواهد شد؟ يقين داشت كه برادر با آن جثه كوچك هرگز از پس درختي به آن بزرگي نخواهد آمد. كمند مثل ماري به آسمان جهيد و جلو رفت. به تنه درخت خورد و به زمين افتاد. دختر «آه»ي كشيد. و پسرك براي اولين بار برگشت و از همان فاصله دور، كه دورتر از هميشه بود، او را نگاه كرد. برقي در چشمانش بود و بيدرنگ برگشت و طناب را جمع كرد و دوباره به سوي بالاترين شاخه درخت انداخت. طناب به ميان حجم مواج سبز فرو رفت و باز نگشت. دختر هرچه منتظر ماند طناب به زمين نيفتاد. پسرك كمند را كشيد. دختر خواست چيزي بگويد ولي نتوانست. پسرك محكمتر كشيد. دختر مطمئن شد جايي گير كرده است. پسرك جلوتر رفت. از تمام هيكلش، جز سر و دو دست، چيزي باقي نمانده بود. پسرك جلوتر رفت و طناب را محكم كشيد. حالا به تنه اصلي درخت رسيده بود.
دختر فرياد بيصدايي كشيد. چه ميخواست بگويد؟ نميدانست. دوباره فرياد زد و خودش هم نشنيد كه چه گفته است. اما صدايي تمام دره و كوهستان را لبريزكرد. صداي پرواز صدها فوج پرنده كه حالا آسمان را پر كرده بودند.
پسرك پاي چپش را به تنه درخت كوبيده بود و داشت طناب را آزمايش ميكرد. يك بار ديگر فوج فوج پرندگان آسمان را لبريز كرد. پسرك پايش رابه درخت كوبيد و طناب را محكمتر چسبيد و خود را به بالا كشيد. گام دوم را برنداشته دخترك ديگر او را نديد. به طرف درخت دويد و قبل از آن كه به آن برسد بره كوچك گمشده از آن سوي درخت به سوي او دويد. دخترك به زمين خورد و آه كشيد. همانطور كه طاقباز روي زمين افتاد بود به آسمان چشم دوخت. پسرك بال بال زنان داشت در ابرها گم ميشد.
پيامبري كه از درخت آمد(2)
پسر، به خواهر كه نقش زمين بود، نگاه كرد و گفت: من از درخت ميآيم. از آن سوي مزرعه. آن سوترِ كوه. اين سوي رود. اين سوي بيابان.
دخترك باورش نميشد. سرش را از زمين كند و به برادر خيره ماند. ميخواست مطمئن شود كه خودِ برادر است. عوض نشده. يا كس ديگري نيست.
خودش بود. همان برادر لجباز و يكدنده، كه هرچه گفت، و هرچه كرد، نتوانست حريفش شود. و رفت... رفت و در درخت گم شد.
حالا چقدر گذشته؟ چند سال؟ چند روز؟ چند ساعت؟ وقتي رفت كي بود؟ حالا كِي است؟
دختر به درخت خيره شد. همچنان سبز بود و بزرگ و گشن. هيچوقت به آن اين قدر نزديك نشده بود. او به درخت نزديك شده يا درخت نزديك آمده است؟ يا به نظر دختر اين طور ميرسيد؟
هميشه از دور نگاهش ميكرد و ميترسيد. مسحورش بود. اما حالا خيلي نزديك است. ترس گذشته را ندارد. به شاخههاي انبوهش نگاه كرد. سكوت بود. هيچ پرندهيي از ميان برگها پر نميكشيد. حس كرد همهشان سنگ شدهاند.
كودكانه پرسيد: پس چرا به زمين نميافتند؟
برادر گفت: چي؟
دخترك گفت: پرندهها را ميگويم. قمريات را ميگويم كه لاي شاخهها بود و هروقت نگاه ميكردي به آسمان پر ميكشيد.
پسر با افسوس گفت: قمريام رفته. بعد با افسوس بيشتر اضافه كرد: براي هميشه.
دخترك به شدت تكان خورد. اين پا و آن پا كرد و با صدايي كه از ته چاه برميآمدگفت: كجا؟
پسرك گفت: به درخت ديگر. دورتر! درختي آن سوي رود...
دخترك سردش شد. گفت: من ميترسم. ميترسم.
برادر گفت: از چي؟
دخترك گفت: از اين سكوت. هيچ قمرييي نيست، هيچ پرندهيي نيست كه بال بال بزند، هيچ برهيي نيست كه بع بع كند. من دارم زهره ترك ميشوم.
بلند شد و قدمي به عقب گذاشت. بدون اين كه سردش باشد دستهايش ميلرزيد. كسي گفت: «نترس» صدا در گوشش پيچيد. صورت برادر را نميديد. به او هم شك كرد. با دو دلي نگاهش كرد. پسر ادامه داد: از دور ترس دارد. اما اگر بروي زيرش يك درخت است. مثل همه درختهاي ديگر.
دختر چيزهايي بهخاطر آورد. مبهم و تار بودند. مثل آسمان، مثل درخت، مثل چهره برادر. گفت: تو كه رفتي غيب شدي!
پسرك پوزخندي زد: غيب نشدم. و ادامه داد: رفتم زير درخت براي برهام ني زدم.
دختر گفت ولي من ديدم، خودم ديدم، تو طناب انداختي و از شاخهها رفتي بالا، رفتي توي برگها گم شدي.
پسر پرسيد: تو كجا بودي؟
دختر برگشت و تخته سنگ بالاي كوه را نشان داد. فاصله زياد نبود. با دست اشاره كرد و گفت: آنجا! بعد دويدم. آمدم بيايم به تو برسم. تو داشتي طناب ميانداختي تا از درخت بروي بالا. من دويدم. نرسيدم. زمين خوردم. و تو غيب شدي.
پسر خنديد. برگشت و دوباره به درخت نگاه كرد. آن را مثل خانهشان ديد. خانهاي كه هرروز ميروند و برميگردند. ديگر چشم بسته هم ميتوانند راه را بروند و بيايند.
گفت: من از زير درخت تو را ميديدم. تو زير تخته سنگ بودي. صدايت كردم. نشنيدي.
دختر دلواپس چيز ديگري بود. حرفهاي برادر را نشنيد. پرسيد: بره ات چه شد؟
پسر گفت: برهام؟ نبود! خودش هم نفهميد اين را از روي تأسف ميگويد يا چيز ديگري. به درخت، راهي كه رفته بود و راه بالاي صخره نگاه كرد. احساس خستگي كرد و ادامه داد: هرچه ني زدم برهام نيامد. من هم بلند شدم آمدم پيش تو.
دختر سعي كرد باور كند. گامي از او فاصله گرفت. به درخت، كه همان هيبت سبز گذشته را داشت، نگاهي كرد. به برادر خيره شد. برادر لبخندي زد. از اندوه سنگين روزهاي قبلش خبري نبود. سبك بود. چشمهايش ميخنديد. دختر سؤال كرد: پس چه ديدي؟ و باناباوري اضافه كرد: يعني نه قمري بود و نه بره؟
پسر گفت: نه، هيچ كدام نبودند.
دختر گفت: هرچه ني زدي برهيي نيامد؟
پسر گفت: نه، من هي زدم، هي زدم، هي زدم، ولي خبري نشد.
دختر گفت: آن سوي درخت چي؟ آن طرف هم نبود؟
پسر گفت: نه نبود.
دختر پرسيد: پس چي بود؟
پسر گفت: اول يك درخت بزرگ سبز. يك درخت كه بزرگتر از همه درختها بود.
دختر گفت: مثل اين درخت؟ درخت بزرگ را نشان داد.
پسر با تحقير به درخت نگاه كرد. پوزخندي زد و گفت: نه، خيلي از اين بزرگتر. از توي هرشاخهاش هزار قمري بلند ميشد. در زيرش هزار بره خوابيده بود.
قلب دختر داشت به شدت ميتپيد. ضرباني تند را توي رگهايش احساس كرد. بياختيار دستش را بالا آورد و روي قلبش گذاشت. پسر ادامه داد: هي مرا ميخواند، هي يك نفر وسوسهام ميكرد كه بروم زير آن درخت.
دختر با خودش حرف ميزد: مثل اين درخت!
و پسر گفت: نه، خيلي بزرگتر، خيلي!
دختر به آسمان نگاه كرد. هوا داشت تاريك ميشد. مرموز بودن درخت، مثل هميشه، داشت بيشتر ميشد. ياد مادر افتاد. نگاهش را دزديد. راه افتاد. گفت: بايد به خانه برگرديم. خيلي دير شده است.
برادر نگرانياش را خوب ميفهميد. ميدانست از ترس ول شدن گوسفندان در آن سوي كوه نيست. از ترس گم شدن برهها نبود. حتي از ترس دلواپسي مادر هم نبود. از ترس چيزي بود كه داشت در تاريكي آن چنان بزرگ ميشد كه هولآور مينمود. ولي خودش ديگر آن هول را نداشت. گفت: اين درخت از دور ترسآور است. از دور!
دختر همانطور كه راه ميرفت بدون اين كه به پشت سرش نگاه كند پرسيد: آن درختها بيشتر ترسآور هستند؟
پسر گفت: اولش آره، مثل همين هستند. از دور دل آدم را خالي ميكنند. ولي وقتي بروي زيرشان بنشيني و ني بزني ديگر ابهتشان ميريزد. ديگر نه رازي دارند و نه وسوسهيي.
دختر خسته شده بود يا ميترسيد. به هرحال بيحوصله بود. گفت: حالا ميخواهي چكار كني؟
پسر گفت: فردا ميروم زير درختهاي بعدي.
طوري گفت كه انگار جنگجويي است راهي فتح قلعهاي. جنگجويي كه مادر در يكي از قصههاي هميشگي خودش از او ميگفت و به تنهايي قلعه سنگباران را فتح كرد.
ديو در بالاي ديوار قلعه منتظر نشسته بود و هي تنوره مي كشيد. هركس را كه ميخواست به آن نزديك شود، سنگباران ميكرد. طوري شده بود كه هيچ كس ديگر حتي تمايلي نداشت از آن طرفها رد شود. حتي، شبها، توي رختخوابها و از زير لحافها، كسي جرأت نداشت به ديو نگاه كند. بين مردم شايع شده بود اگر كسي به ديو خيره شود سنگ ميشود. در هرمحله تخته سنگهايي وجود داشت كه ميگفتند مجسمه كساني هستند كه اين قانون را رعايت را نكرده اند.
پسر پرسيد: اما آن يك نفر از كجا پيدايش شد؟ از كجا آمد؟
مادر بي حوصله بود. گفت نمي داند. و با مقداري تلخي تأكيد كرد: اين چيزها را هيچ كس نميداند.
دختر پرسيد: بعد آن يك نفر رفت؟ بعد چي شد؟
مادر گفت: اول كه گفت مي خواهد برود قلعه را فتح كند همه دلشان برايش سوخت. اما وقتي ديدند بدون زره و بدون هيچ نيزهيي راه افتاد به طرف قلعه همه خنديدند. هركس چيزي گفت.
پسر گفت: اما او رفت؟ از هيجان ميلرزيد. دستهاي خودش را به هم فشرد و دوباره تكرار كرد: رفت؟
مادر گفت: تا به دامنه كوه برسد اسمش را گذاشتند جنگجوي ديوانه. ديو از بالاي ديوار شروع كرد به سنگاندازي. سنگها روي هم ميافتادند و با سر و صداي زياد به طرف جنگجوي ديوانه ميغلتيدند.
دختر نتوانست بنشيند. بلند شد آمد كنار مادر نشست. با چشماني گشاد شده پرسيد: سنگ نشد؟
مادر گفت: در يك لحظه همه ديدند كه، نه يك سنگ، كه انبوهي بر سر و كول ديوانه از جان گذشته آوار شد.
دختر گفت: به ديو نگاه مي كردند؟
مادر انگار نشنيده است. دستي به مهرباني بر سر دختر كشيد. با آهي از ته دل ادامه داد: بسياري، حتي از توي رختخوابها و از زير لحافهايشان هم زير زيركي ديدند، اولين سنگ او را از ميدان به در نبرد.
پسر هورا كشيد و دست زد.
مادر ادامه داد: جنگجوي ديوانه گام بعدي را برداشت. و بعد گام بعدي و بعدي... يك نفر، از كساني كه جرأت كرده و از زير لحاف مخفيانه به سنگها نگاه كرده بود، براي ديگران زمزمه كرد سنگها نه تنها او را پس نميرانند، كه وقتي به بدن او ميخورند، ميپوكند. نفر بعدي جرأت كرد به پشت بام رفت و به ديو نگاه كرد و يك دفعه ترسش ريخت. گفت من هم ميروم. بعد راه افتاد.
پسر يك دفعه دلش ريخت. اما به روي خودش نياورد. بي اختيار به پنجره نگاه كرد. شبح پدر را در آن سوي پنجره ديد. مادر پرسيد چه شده؟ و پسر گفت: فكر كردم... حرفش را خورد. ولي زير لب زمزمه كرد: ...كسي به در زد.
مادر لبخند زيركانهيي زد. بدون توجه به پسر ادامه داد: نفر دوم هنوز به جنگجوي ديوانه نرسيده بود كه نفر سوم فرياد زد بايست من هم دارم ميآيم. و هنوز پاي جنگجوي ديوانه به پاي قلعه نرسيده بود كه صف طولاني مردميكه به طرف قلعه روان بودند ديو را ترساند.
پسر گفت: آره ديو فرار كرد. درخت هم از من فرار كرد. همچي كه رفتم زيرش ديگر به آن بزرگي نبود. درخت ديگري آن سوتر بود كه اين درخت پيشش نهالي كوچك بود. كنار رودي، با دهها بره شيرمست. با چند فوج قمري. با گله هاي بزرگتر...
دختر گفت: كسي نبايد به ديو نگاه ميكرد. تو زير درخت چكار كردي؟
پسر گفت: نبايد از درختهاي ديگر چشم برميداشتم. ياد چيزي افتاد. دلش لرزيد. با بغض ادامه داد: يك روز پدر به ام گفت اگر چشمهايم را ببندم ديگر نميتوانم بازشان كنم. به خواهر نگاه كرد و محو او بود. چشمهايش را بيشتر گشود و اضافه كرد: درخت ترس داشت ولي اين كه نتواني چشمهايت را باز كني ترس بيشتري دارد. من هم از ترس، همين طوري زل زده بودم به درخت.
يادش آمد درخت با او حرف زده بود. گفت يك بار كه خيلي ترسيدم، دلم گرفت. درخت گفت: غمگين نباش! نگاهم كن! نگاهم كن!
و با افسوس ادامه داد: اي كاش نگاه نميكردم. يا نميدانم...سكوت كرد. دلش نميخواست ادامه دهد.
خواهر از سمت چپ به جلويش پيچيد. روبه رويش ايستاد و گفت: نگاه كردي؟ پسر سر را پايين انداخت. دختر دوباره پرسيد: نگاه كردي؟ پسر با سر علامت داد و دختر پرسيد: سنگ نشدي؟ پسر باز هم با سر جواب داد. دختر گفت: چه ديدي؟
پسر جوابي نداد. نميخواست حرفي بزند. برگشت به درخت نگاه كرد. گوشه پيراهني از درخت بيرون بود. ميدانست كسي در درخت رفته است. پيراهن آشنا بود. صاحبش را ميشناخت... دوست نداشت بيشتر فكر كند. نگاهش را برگرداند. آسمان پر از فوج پرندگاني بود كه بالهايي سرخ و سري طلايي داشتند. سرش گيج رفت. شلاله اشكي صورتش را پوشاند.آه كشيد و دستش را داد به دست خواهر. خواهر گفت: چه شد؟ پسر سرش را انداخت پايين و چيزي نگفت.
به تخته سنگ رسيده بودند. جايي كه پسر روزهاي قبل در سايهاش مينشست و از آنجا به درخت خيره ميشد. خواهر جاي هميشگي برادر را نشان داد و گفت: نميخواهي بنشيني يك استراحتي كني؟
پسر چيزي نگفت، ولي نشست. سرش را پائين انداخت و خواهر فكر كرد كه دوباره دارد به نافش نگاه ميكند. پسر از زير چشم به درخت خيره شد. مثل گذشته بزرگ و سبز بود. آدم را وسوسه ميكرد كه برود به طرفش. اين بار ديگر چيز مرموزي در شاخههاي انبوهش نهفته نبود. حس كرد براي اولين بار است كه آن را هولناك ميبيند. خونين بود. با هرنسيم كه شاخه ها به اين طرف و آن طرف ميرفتند دل پسرك فرو ميريخت. درست مثل درختهاي ديگري كه در زير درخت ديده بود. رنگش پريد و لبانش شروع كرد به لرزيدن. چيزي را به ياد ميآورد كه نميخواست. دوست داشت فراموشش كند. دوست داشت همه اش با حرف زدن درباره بره سفيد شيرمست و قمري خوشخوان آن را ناديده بگيرد.
خواهر، برادر را خوب ميشناخت. گفت چيزي ميخواستي بگويي؟ پسر سر را به علامت نفي تكان داد. دختر دلش ميخواست برادر لب باز كند و بگويد. اما خودش هم ميترسيد چيزي را بپرسد كه ميدانست طاقت شنيدن جوابش را ندارد. ميخواست يك طوري از آن بگذرد. بيشتر دوست داشت برادر، كه از زير درخت بازگشته، برايش از آن بگويد.
پسر گفت : نميتوانم بگويم. نميتوانم
دختر گفت: خوب باشد، نگو
پسر گفت: نميتوانم نگويم. نميتوانم
دختر گفت : فراموشش كن
پسر گفت: نميشود، نميشود.
هوا داشت تاريك ميشد. پسر بلند شد. روي تخته سنگ، رو به درخت، ايستاد. درخت داشت در تاريكي غرق ميشد. پسر خطاب به درخت گفت : امروز هم گذشت. با دست آن را نشانه رفت و با صدايي كه طنينش در همه كوه ميپيچيد فرياد زد: بايد بروم. ولي فردا برميگردم. برگشت كه به خواهر چيزي بگويد ديد دخترك نيست. به طرف درخت برگشت و از ته دل فرياد زد: منتظر باش. فردا باز ميگردم. وعده ما وقتي كه خورشيد آمد.
به پايين كوه كه بازگشت خواهر تمام گوسفندان را جمع كرده بود. ميش سياهي را نشان داد كه با شكم باد كرده، سنگين سنگين راه ميرفت. از ته دل خنديد و گفت: فردا احتمالاً بزايد. يك بره به برههايمان اضافه ميشود. برهيي سفيد كه از همان روز اول ميشود برايش هرچه بخواهي ني بزني.
دخترك باورش نميشد. سرش را از زمين كند و به برادر خيره ماند. ميخواست مطمئن شود كه خودِ برادر است. عوض نشده. يا كس ديگري نيست.
خودش بود. همان برادر لجباز و يكدنده، كه هرچه گفت، و هرچه كرد، نتوانست حريفش شود. و رفت... رفت و در درخت گم شد.
حالا چقدر گذشته؟ چند سال؟ چند روز؟ چند ساعت؟ وقتي رفت كي بود؟ حالا كِي است؟
دختر به درخت خيره شد. همچنان سبز بود و بزرگ و گشن. هيچوقت به آن اين قدر نزديك نشده بود. او به درخت نزديك شده يا درخت نزديك آمده است؟ يا به نظر دختر اين طور ميرسيد؟
هميشه از دور نگاهش ميكرد و ميترسيد. مسحورش بود. اما حالا خيلي نزديك است. ترس گذشته را ندارد. به شاخههاي انبوهش نگاه كرد. سكوت بود. هيچ پرندهيي از ميان برگها پر نميكشيد. حس كرد همهشان سنگ شدهاند.
كودكانه پرسيد: پس چرا به زمين نميافتند؟
برادر گفت: چي؟
دخترك گفت: پرندهها را ميگويم. قمريات را ميگويم كه لاي شاخهها بود و هروقت نگاه ميكردي به آسمان پر ميكشيد.
پسر با افسوس گفت: قمريام رفته. بعد با افسوس بيشتر اضافه كرد: براي هميشه.
دخترك به شدت تكان خورد. اين پا و آن پا كرد و با صدايي كه از ته چاه برميآمدگفت: كجا؟
پسرك گفت: به درخت ديگر. دورتر! درختي آن سوي رود...
دخترك سردش شد. گفت: من ميترسم. ميترسم.
برادر گفت: از چي؟
دخترك گفت: از اين سكوت. هيچ قمرييي نيست، هيچ پرندهيي نيست كه بال بال بزند، هيچ برهيي نيست كه بع بع كند. من دارم زهره ترك ميشوم.
بلند شد و قدمي به عقب گذاشت. بدون اين كه سردش باشد دستهايش ميلرزيد. كسي گفت: «نترس» صدا در گوشش پيچيد. صورت برادر را نميديد. به او هم شك كرد. با دو دلي نگاهش كرد. پسر ادامه داد: از دور ترس دارد. اما اگر بروي زيرش يك درخت است. مثل همه درختهاي ديگر.
دختر چيزهايي بهخاطر آورد. مبهم و تار بودند. مثل آسمان، مثل درخت، مثل چهره برادر. گفت: تو كه رفتي غيب شدي!
پسرك پوزخندي زد: غيب نشدم. و ادامه داد: رفتم زير درخت براي برهام ني زدم.
دختر گفت ولي من ديدم، خودم ديدم، تو طناب انداختي و از شاخهها رفتي بالا، رفتي توي برگها گم شدي.
پسر پرسيد: تو كجا بودي؟
دختر برگشت و تخته سنگ بالاي كوه را نشان داد. فاصله زياد نبود. با دست اشاره كرد و گفت: آنجا! بعد دويدم. آمدم بيايم به تو برسم. تو داشتي طناب ميانداختي تا از درخت بروي بالا. من دويدم. نرسيدم. زمين خوردم. و تو غيب شدي.
پسر خنديد. برگشت و دوباره به درخت نگاه كرد. آن را مثل خانهشان ديد. خانهاي كه هرروز ميروند و برميگردند. ديگر چشم بسته هم ميتوانند راه را بروند و بيايند.
گفت: من از زير درخت تو را ميديدم. تو زير تخته سنگ بودي. صدايت كردم. نشنيدي.
دختر دلواپس چيز ديگري بود. حرفهاي برادر را نشنيد. پرسيد: بره ات چه شد؟
پسر گفت: برهام؟ نبود! خودش هم نفهميد اين را از روي تأسف ميگويد يا چيز ديگري. به درخت، راهي كه رفته بود و راه بالاي صخره نگاه كرد. احساس خستگي كرد و ادامه داد: هرچه ني زدم برهام نيامد. من هم بلند شدم آمدم پيش تو.
دختر سعي كرد باور كند. گامي از او فاصله گرفت. به درخت، كه همان هيبت سبز گذشته را داشت، نگاهي كرد. به برادر خيره شد. برادر لبخندي زد. از اندوه سنگين روزهاي قبلش خبري نبود. سبك بود. چشمهايش ميخنديد. دختر سؤال كرد: پس چه ديدي؟ و باناباوري اضافه كرد: يعني نه قمري بود و نه بره؟
پسر گفت: نه، هيچ كدام نبودند.
دختر گفت: هرچه ني زدي برهيي نيامد؟
پسر گفت: نه، من هي زدم، هي زدم، هي زدم، ولي خبري نشد.
دختر گفت: آن سوي درخت چي؟ آن طرف هم نبود؟
پسر گفت: نه نبود.
دختر پرسيد: پس چي بود؟
پسر گفت: اول يك درخت بزرگ سبز. يك درخت كه بزرگتر از همه درختها بود.
دختر گفت: مثل اين درخت؟ درخت بزرگ را نشان داد.
پسر با تحقير به درخت نگاه كرد. پوزخندي زد و گفت: نه، خيلي از اين بزرگتر. از توي هرشاخهاش هزار قمري بلند ميشد. در زيرش هزار بره خوابيده بود.
قلب دختر داشت به شدت ميتپيد. ضرباني تند را توي رگهايش احساس كرد. بياختيار دستش را بالا آورد و روي قلبش گذاشت. پسر ادامه داد: هي مرا ميخواند، هي يك نفر وسوسهام ميكرد كه بروم زير آن درخت.
دختر با خودش حرف ميزد: مثل اين درخت!
و پسر گفت: نه، خيلي بزرگتر، خيلي!
دختر به آسمان نگاه كرد. هوا داشت تاريك ميشد. مرموز بودن درخت، مثل هميشه، داشت بيشتر ميشد. ياد مادر افتاد. نگاهش را دزديد. راه افتاد. گفت: بايد به خانه برگرديم. خيلي دير شده است.
برادر نگرانياش را خوب ميفهميد. ميدانست از ترس ول شدن گوسفندان در آن سوي كوه نيست. از ترس گم شدن برهها نبود. حتي از ترس دلواپسي مادر هم نبود. از ترس چيزي بود كه داشت در تاريكي آن چنان بزرگ ميشد كه هولآور مينمود. ولي خودش ديگر آن هول را نداشت. گفت: اين درخت از دور ترسآور است. از دور!
دختر همانطور كه راه ميرفت بدون اين كه به پشت سرش نگاه كند پرسيد: آن درختها بيشتر ترسآور هستند؟
پسر گفت: اولش آره، مثل همين هستند. از دور دل آدم را خالي ميكنند. ولي وقتي بروي زيرشان بنشيني و ني بزني ديگر ابهتشان ميريزد. ديگر نه رازي دارند و نه وسوسهيي.
دختر خسته شده بود يا ميترسيد. به هرحال بيحوصله بود. گفت: حالا ميخواهي چكار كني؟
پسر گفت: فردا ميروم زير درختهاي بعدي.
طوري گفت كه انگار جنگجويي است راهي فتح قلعهاي. جنگجويي كه مادر در يكي از قصههاي هميشگي خودش از او ميگفت و به تنهايي قلعه سنگباران را فتح كرد.
ديو در بالاي ديوار قلعه منتظر نشسته بود و هي تنوره مي كشيد. هركس را كه ميخواست به آن نزديك شود، سنگباران ميكرد. طوري شده بود كه هيچ كس ديگر حتي تمايلي نداشت از آن طرفها رد شود. حتي، شبها، توي رختخوابها و از زير لحافها، كسي جرأت نداشت به ديو نگاه كند. بين مردم شايع شده بود اگر كسي به ديو خيره شود سنگ ميشود. در هرمحله تخته سنگهايي وجود داشت كه ميگفتند مجسمه كساني هستند كه اين قانون را رعايت را نكرده اند.
پسر پرسيد: اما آن يك نفر از كجا پيدايش شد؟ از كجا آمد؟
مادر بي حوصله بود. گفت نمي داند. و با مقداري تلخي تأكيد كرد: اين چيزها را هيچ كس نميداند.
دختر پرسيد: بعد آن يك نفر رفت؟ بعد چي شد؟
مادر گفت: اول كه گفت مي خواهد برود قلعه را فتح كند همه دلشان برايش سوخت. اما وقتي ديدند بدون زره و بدون هيچ نيزهيي راه افتاد به طرف قلعه همه خنديدند. هركس چيزي گفت.
پسر گفت: اما او رفت؟ از هيجان ميلرزيد. دستهاي خودش را به هم فشرد و دوباره تكرار كرد: رفت؟
مادر گفت: تا به دامنه كوه برسد اسمش را گذاشتند جنگجوي ديوانه. ديو از بالاي ديوار شروع كرد به سنگاندازي. سنگها روي هم ميافتادند و با سر و صداي زياد به طرف جنگجوي ديوانه ميغلتيدند.
دختر نتوانست بنشيند. بلند شد آمد كنار مادر نشست. با چشماني گشاد شده پرسيد: سنگ نشد؟
مادر گفت: در يك لحظه همه ديدند كه، نه يك سنگ، كه انبوهي بر سر و كول ديوانه از جان گذشته آوار شد.
دختر گفت: به ديو نگاه مي كردند؟
مادر انگار نشنيده است. دستي به مهرباني بر سر دختر كشيد. با آهي از ته دل ادامه داد: بسياري، حتي از توي رختخوابها و از زير لحافهايشان هم زير زيركي ديدند، اولين سنگ او را از ميدان به در نبرد.
پسر هورا كشيد و دست زد.
مادر ادامه داد: جنگجوي ديوانه گام بعدي را برداشت. و بعد گام بعدي و بعدي... يك نفر، از كساني كه جرأت كرده و از زير لحاف مخفيانه به سنگها نگاه كرده بود، براي ديگران زمزمه كرد سنگها نه تنها او را پس نميرانند، كه وقتي به بدن او ميخورند، ميپوكند. نفر بعدي جرأت كرد به پشت بام رفت و به ديو نگاه كرد و يك دفعه ترسش ريخت. گفت من هم ميروم. بعد راه افتاد.
پسر يك دفعه دلش ريخت. اما به روي خودش نياورد. بي اختيار به پنجره نگاه كرد. شبح پدر را در آن سوي پنجره ديد. مادر پرسيد چه شده؟ و پسر گفت: فكر كردم... حرفش را خورد. ولي زير لب زمزمه كرد: ...كسي به در زد.
مادر لبخند زيركانهيي زد. بدون توجه به پسر ادامه داد: نفر دوم هنوز به جنگجوي ديوانه نرسيده بود كه نفر سوم فرياد زد بايست من هم دارم ميآيم. و هنوز پاي جنگجوي ديوانه به پاي قلعه نرسيده بود كه صف طولاني مردميكه به طرف قلعه روان بودند ديو را ترساند.
پسر گفت: آره ديو فرار كرد. درخت هم از من فرار كرد. همچي كه رفتم زيرش ديگر به آن بزرگي نبود. درخت ديگري آن سوتر بود كه اين درخت پيشش نهالي كوچك بود. كنار رودي، با دهها بره شيرمست. با چند فوج قمري. با گله هاي بزرگتر...
دختر گفت: كسي نبايد به ديو نگاه ميكرد. تو زير درخت چكار كردي؟
پسر گفت: نبايد از درختهاي ديگر چشم برميداشتم. ياد چيزي افتاد. دلش لرزيد. با بغض ادامه داد: يك روز پدر به ام گفت اگر چشمهايم را ببندم ديگر نميتوانم بازشان كنم. به خواهر نگاه كرد و محو او بود. چشمهايش را بيشتر گشود و اضافه كرد: درخت ترس داشت ولي اين كه نتواني چشمهايت را باز كني ترس بيشتري دارد. من هم از ترس، همين طوري زل زده بودم به درخت.
يادش آمد درخت با او حرف زده بود. گفت يك بار كه خيلي ترسيدم، دلم گرفت. درخت گفت: غمگين نباش! نگاهم كن! نگاهم كن!
و با افسوس ادامه داد: اي كاش نگاه نميكردم. يا نميدانم...سكوت كرد. دلش نميخواست ادامه دهد.
خواهر از سمت چپ به جلويش پيچيد. روبه رويش ايستاد و گفت: نگاه كردي؟ پسر سر را پايين انداخت. دختر دوباره پرسيد: نگاه كردي؟ پسر با سر علامت داد و دختر پرسيد: سنگ نشدي؟ پسر باز هم با سر جواب داد. دختر گفت: چه ديدي؟
پسر جوابي نداد. نميخواست حرفي بزند. برگشت به درخت نگاه كرد. گوشه پيراهني از درخت بيرون بود. ميدانست كسي در درخت رفته است. پيراهن آشنا بود. صاحبش را ميشناخت... دوست نداشت بيشتر فكر كند. نگاهش را برگرداند. آسمان پر از فوج پرندگاني بود كه بالهايي سرخ و سري طلايي داشتند. سرش گيج رفت. شلاله اشكي صورتش را پوشاند.آه كشيد و دستش را داد به دست خواهر. خواهر گفت: چه شد؟ پسر سرش را انداخت پايين و چيزي نگفت.
به تخته سنگ رسيده بودند. جايي كه پسر روزهاي قبل در سايهاش مينشست و از آنجا به درخت خيره ميشد. خواهر جاي هميشگي برادر را نشان داد و گفت: نميخواهي بنشيني يك استراحتي كني؟
پسر چيزي نگفت، ولي نشست. سرش را پائين انداخت و خواهر فكر كرد كه دوباره دارد به نافش نگاه ميكند. پسر از زير چشم به درخت خيره شد. مثل گذشته بزرگ و سبز بود. آدم را وسوسه ميكرد كه برود به طرفش. اين بار ديگر چيز مرموزي در شاخههاي انبوهش نهفته نبود. حس كرد براي اولين بار است كه آن را هولناك ميبيند. خونين بود. با هرنسيم كه شاخه ها به اين طرف و آن طرف ميرفتند دل پسرك فرو ميريخت. درست مثل درختهاي ديگري كه در زير درخت ديده بود. رنگش پريد و لبانش شروع كرد به لرزيدن. چيزي را به ياد ميآورد كه نميخواست. دوست داشت فراموشش كند. دوست داشت همه اش با حرف زدن درباره بره سفيد شيرمست و قمري خوشخوان آن را ناديده بگيرد.
خواهر، برادر را خوب ميشناخت. گفت چيزي ميخواستي بگويي؟ پسر سر را به علامت نفي تكان داد. دختر دلش ميخواست برادر لب باز كند و بگويد. اما خودش هم ميترسيد چيزي را بپرسد كه ميدانست طاقت شنيدن جوابش را ندارد. ميخواست يك طوري از آن بگذرد. بيشتر دوست داشت برادر، كه از زير درخت بازگشته، برايش از آن بگويد.
پسر گفت : نميتوانم بگويم. نميتوانم
دختر گفت: خوب باشد، نگو
پسر گفت: نميتوانم نگويم. نميتوانم
دختر گفت : فراموشش كن
پسر گفت: نميشود، نميشود.
هوا داشت تاريك ميشد. پسر بلند شد. روي تخته سنگ، رو به درخت، ايستاد. درخت داشت در تاريكي غرق ميشد. پسر خطاب به درخت گفت : امروز هم گذشت. با دست آن را نشانه رفت و با صدايي كه طنينش در همه كوه ميپيچيد فرياد زد: بايد بروم. ولي فردا برميگردم. برگشت كه به خواهر چيزي بگويد ديد دخترك نيست. به طرف درخت برگشت و از ته دل فرياد زد: منتظر باش. فردا باز ميگردم. وعده ما وقتي كه خورشيد آمد.
به پايين كوه كه بازگشت خواهر تمام گوسفندان را جمع كرده بود. ميش سياهي را نشان داد كه با شكم باد كرده، سنگين سنگين راه ميرفت. از ته دل خنديد و گفت: فردا احتمالاً بزايد. يك بره به برههايمان اضافه ميشود. برهيي سفيد كه از همان روز اول ميشود برايش هرچه بخواهي ني بزني.
سفر صبحگاهي به درخت (3)
به خانه نرسيده، بوي كوچه عوض شد. پسر گله را فراموش كرد و به داخل حياط دويد. مثل اين كه ميدانست چه اتفاقي ميخواهد بيفتد؛ يا كه افتاده است. در را باز كرد و دستهايش را، مثل دو بال كبوتري در آسمان، باز كرد و خود را به آغوش پدر انداخت.
دختر باورش نميشد. زبانش بند رفته بود و نميتوانست چيزي بگويد. حتي نميتوانست گريه كند. اما پسرك مثل باران اشك ميريخت. پدر با مهرباني آنها را در آغوش كشيد و مادر، اشك در چشم، آنها را به اتاق فراخواند.
پسر چيزي نميديد. اصلا نميخواست چيزي ببيند. يا اين كه فكر ميكرد هيچ چيز ديگري وجود ندارد. يا كه اصلاً فكر نميكرد. هرچه بود، سينة گرم پدر بود؛ كه صورت سردش را به آن چسبانده و فشار ميداد. گرماي آغوش پدر، او را روح ميبخشيد و زنده ميكرد.
دختر اما بيشتر خوشحال بود. آهسته آهسته چشم باز كرد و همانطور كه در آغوش پدر بود به مادر نگاه كرد. مادر هميشه از چشمهاي دختر حرفهاي نزده او را ميخواند. با اين كه برايش سخت بود ولي بيرون رفت و گوسفندان را كه در كوچه، پشت در، جمع شده بودند به آغل برد. وقتي برگشت نگاه مملو از سپاس بود. دختر بلند شد و از فاصلهيي نزديك، به پدر خيره شد. پسر اما هنوز خودش را به سينه پدر ميماليد و بي صدا، اشك ميريخت.
پدر، عاقبت، سر پسر را گرفت و به آرامي بالا كشيد. روبه روي صورتش نگه داشت و گفت: چرا اين قدر دير آمديد؟
صورت پسر كاملاً خيس بود. چشمهاي را بستهاش را بيشتر فشرد. و گونههاي سرخ و ترش را پاك كرد.
دختر گفت: تا گوسفندان را جمع كنيم دير شد.
پدر نشنيده گرفت. دختر يادش آمد براي جمع كردن گوسفندان اصلاً وقتي نگذاشته بودند. آن روز تنها روزي بود كه خود گوسفندان جمع شدند. فهميد درست نگفته است. ولي نميدانست چه بگويد. خجالت كشيد و به بهانه ديدن گوسفندان از اتاق خارج شد. مادر، نگران او، به دنبالش رفت تا ببيند به كجا ميرود.
پدر پرسيد: چرا دير آمديد؟
پسر گفت: من دروغ گفتم، دروغ گفتم.
طاقت نياورد به پدر نگاه كند. سرش را به سينه پدر چسباند. پدر با دست صورت پسر را به خود فشرد. زير لب زمزمه كرد: ميدانم. و در تكرار دوم «ميدانم» بود كه پسر ادامه داد: من تو را زير درخت ديدم... من ديدمت...
پدر گفت: ميدانم.
پسر راحت نميشد. چيزي، كه اسمش را نميدانست، ميخواست رگهايش را از هم بدرد و فوران بزند. خجالت ميكشيد همه چيز را بگويد. چنگ زد و پيراهن پدر را گرفت.
گفت: همين تنت بود. با همين رفته بودي توي درخت!
پدر گفت: درست است
پسر گفت: يك تكه از پيراهنت بيرون مانده بود. وقتي آنها آمدند، آن را ديدند. يكي نشانشان داد و...
نتوانست ادامه دهد. نميخواست آن چه را ديده بود به ياد بياورد. اما ميدانست تا نگويدش آرام نميشود. سعي كرد آرام بگيرد. گفت: يكي از آنها پيراهن تو را نشان داد. بقيه رفتند اره آوردند. تو، توي درخت بودي. توي درخت بودي...
پدر گفت: آره من آن جا بودم
پسر گفت: من هركاري كردم نتوانستم فرياد بزنم. هرچه فرياد زدم صدايم در نميآمد. ميدانستم تو آن جايي. ميدانستم. و هيچ كاري از من برنميآمد...
به شدت احساس گناهكاري كرد و دوباره زد زير گريه.
پدر گفت: ميفهمم. من صدايت را ميشنيدم. من فريادهايت را ميشنيدم.
پسر گفت: پس چرا هيچ جوابي نميدادي؟
پدر گفت: چرا ميدادم. من هم تو را صدا ميزدم.
داغ شد و براي اولين بار گلويش از بغض درد گرفت. به آرامي زمزمه كرد: فرياد ميزدم...و با افسوس ادامه داد: ولي تو صدايم را نميشنيدي.
پسر گويي كه حرفهاي پدر را نشنيده است. گفت: باورم نميشد. با اره درخت را بريدند. بريدند. بريدند...
دختر و مادر بازگشتند. مادر از ديدن وضعيت پسر هراسان شد. خواست چيزي بگويد. دختر رفت كنار پدر نشست. سعي كرد لبخندي بزند. مادر رفت كنار پسر نشست؛ ولي يادش رفت چه ميخواست بگويد. دختر خود را به پدر نزديكتر كرد.
پدر گفت: ميش سياه نزائيده هنوز؟
دختر گفت: نه! منتظر نماند و آهستهتر ادامه داد: شايد امشب... به ياد شكم بادكرده ميش سياه افتاد و با شادي كودكانهيي دو دستش را به هم كوبيد و گفت: اينقدر سنگين بود كه نميتوانست راه برود...
پدر خنديد و دستهاي دختر را در دست گرفت و فشرد.
پسر بلند شد رفت روي مهتابي صورتش را پاك كرد. نسيم خنكي ميوزيد و او حس كرد عرق كرده است. به آسمان نگاه كرد. مثل اين كه چيزي به يادش افتاد. با هراس به طرف پلهها دويد. در حياط بسته بود. كلون را انداخت و خواست بازگردد كه مادر را در برابر خود ديد. گامي عقب نشست و دستي به دهان برد.
مادر گفت: چي شده؟
پسر گفت: هيچي!
اما خودش ميدانست دارد دروغ ميگويد. دلش ميخواست فرار كند. هيچ راهي نداشت. درِ حياط بسته و مادر روي پلهها ايستاده بود. تنها راه فرار به سمت آغل بود. به آن سمت دويد. مادر دلش به شدت شور ميزد. وردي را زير لب زمزمه كرد و به اتاق بازگشت.
در اتاق، دختر با پدر مشغول صحبت بود. معصومانه از او ميخواست تا ديگر از نزد آنها نرود. مادر دلش ميخواست پدر قول را به دختر بدهد. اما پدر نداد. صورت دختر را بوسيد و سر او را به سينه چسباند. دختر ميدانست پدر چنين قولي نميدهد. خودش هم نميدانست از كجا. اما ته دل آن چنان ايماني داشت كه گويي يك نفر به او گفته است. ميدانست پدر خواهد رفت. از به ياد آوردن آن برخودش لرزيد.
مادر پرسيد: كي ميروي؟
پدر گفت: فردا. نگاهي به دختر كرد و ادامه داد: پيش از آفتاب...
دختر حالتي داشت كه نميدانست خوشحال باشد يا بگريد؟ چشمهايش را بست و احساس كرد مثل برادرش شده است. درخت بزرگ را ميديد كه شاخههايش در باد ميرقصد و قمريها دسته دسته از ميان آنها پر ميكشند. شوق عجيبي داشت كه به سمت درخت بدود. بدون هيچ پروايي. بي واهمه از زمين خوردن. بي ترس از گم شدن در درخت. با شوق به پدر نگاه كرد و گفت: من ديگر از درخت نميترسم... انتظار داشت پدر سؤال كند چرا؟ ولي پدر ميدانست او چه ميگويد. دست در موهاي آشفته دختر كرد. با دو كف دست، سر را گرفت و با مهرباني فشرد. آن قدر نزديك شد كه رو در روي هم قرار گرفتند. بعد لبخند زد و همانطور به اوخيره ماند. دختر چشم از چشم برنميداشت و پلك نميزد. در چشمهاي پدر هزار درخت سبز ميرقصيد. دسته دسته قمريها پرواز ميكردند. هزار ميش سياه و سفيد بعبعكنان به اين طرف و آن طرف ميدويدند.
مادر اصرار كرد كه زود بخوابند. پدر بلند شد و به آغل رفت. پسر را در حالي يافت كه ميش سياه را در آغوش گرفته بود. ميش بزرگتر از پسر بود. پسر گردن ميش را گرفته بود و ميبوييد. پدر رفت كنارشان نشست. با دستي پسر را نوازش كرد و با دستي ميش سياه را. نفس گرم ميش دست پدر را خيس كرد. پدر دست پسر را كشيد و بي آن كه چيزي بگويد ميش را رها كرد. پدر، پسر را به رختخواب برد. پسر قدرت حتي يك كلام حرف زدن را نداشت. سر بربالين نگذاشته خوابش برد.
پدر بازگشت و در اتاق به دنبال دختر گشت. دختر نبود.
مادر گفت كه خوابيده است. پدر خسته به نظر ميرسيد.
مادر پرسيد: صبح تنها ميروي؟
پدر گفت: نميخواهد كسي را صدا كني. مادر بغض كرد اما به روي خودش نياورد.
پدر گفت: همه چيز آماده است؟
مادر گفت: بله. با چشم تر به داخل اتاق رفت. پدر در رختخواب دراز كشيد و پلكهايش روي هم افتاد.
صبح با اولين صداي بال قمرييي كه از آسمان گذشت از خواب بيدار شد. برخاست و يك راست به آغل رفت . بوي تازهيي در آغل پيچيده بود. پسر، ميش سفيد كوچكي را در آغوش گرفته بود. مادرِ ميش، آن سوترك سر ميجنباند. پسر وقتي پدر را ديد از خوشحالي ميخواست پرواز كند. ميش سفيد را نشان داد وگفت: كوچكترين ميش گله! پدر به مادر ميش شيرمست نگاه كرد. لبخندي زد و به ايوان بازگشت. مادر روي مهتابي نگران ايستاده بود. پدر از او خواست تا دختر را براي خداحافظي بيدار كند. ميخواست رازي را با او بگويد. مادر به اتاق رفت و هراسان بازگشت و گفت: نيست.
پدر با همين يك كلمه همه چيز را فهميد. سري تكان داد و، در حالي كه كفشهايش را ميپوشيد،گفت دختر به درخت رفت.
دختر باورش نميشد. زبانش بند رفته بود و نميتوانست چيزي بگويد. حتي نميتوانست گريه كند. اما پسرك مثل باران اشك ميريخت. پدر با مهرباني آنها را در آغوش كشيد و مادر، اشك در چشم، آنها را به اتاق فراخواند.
پسر چيزي نميديد. اصلا نميخواست چيزي ببيند. يا اين كه فكر ميكرد هيچ چيز ديگري وجود ندارد. يا كه اصلاً فكر نميكرد. هرچه بود، سينة گرم پدر بود؛ كه صورت سردش را به آن چسبانده و فشار ميداد. گرماي آغوش پدر، او را روح ميبخشيد و زنده ميكرد.
دختر اما بيشتر خوشحال بود. آهسته آهسته چشم باز كرد و همانطور كه در آغوش پدر بود به مادر نگاه كرد. مادر هميشه از چشمهاي دختر حرفهاي نزده او را ميخواند. با اين كه برايش سخت بود ولي بيرون رفت و گوسفندان را كه در كوچه، پشت در، جمع شده بودند به آغل برد. وقتي برگشت نگاه مملو از سپاس بود. دختر بلند شد و از فاصلهيي نزديك، به پدر خيره شد. پسر اما هنوز خودش را به سينه پدر ميماليد و بي صدا، اشك ميريخت.
پدر، عاقبت، سر پسر را گرفت و به آرامي بالا كشيد. روبه روي صورتش نگه داشت و گفت: چرا اين قدر دير آمديد؟
صورت پسر كاملاً خيس بود. چشمهاي را بستهاش را بيشتر فشرد. و گونههاي سرخ و ترش را پاك كرد.
دختر گفت: تا گوسفندان را جمع كنيم دير شد.
پدر نشنيده گرفت. دختر يادش آمد براي جمع كردن گوسفندان اصلاً وقتي نگذاشته بودند. آن روز تنها روزي بود كه خود گوسفندان جمع شدند. فهميد درست نگفته است. ولي نميدانست چه بگويد. خجالت كشيد و به بهانه ديدن گوسفندان از اتاق خارج شد. مادر، نگران او، به دنبالش رفت تا ببيند به كجا ميرود.
پدر پرسيد: چرا دير آمديد؟
پسر گفت: من دروغ گفتم، دروغ گفتم.
طاقت نياورد به پدر نگاه كند. سرش را به سينه پدر چسباند. پدر با دست صورت پسر را به خود فشرد. زير لب زمزمه كرد: ميدانم. و در تكرار دوم «ميدانم» بود كه پسر ادامه داد: من تو را زير درخت ديدم... من ديدمت...
پدر گفت: ميدانم.
پسر راحت نميشد. چيزي، كه اسمش را نميدانست، ميخواست رگهايش را از هم بدرد و فوران بزند. خجالت ميكشيد همه چيز را بگويد. چنگ زد و پيراهن پدر را گرفت.
گفت: همين تنت بود. با همين رفته بودي توي درخت!
پدر گفت: درست است
پسر گفت: يك تكه از پيراهنت بيرون مانده بود. وقتي آنها آمدند، آن را ديدند. يكي نشانشان داد و...
نتوانست ادامه دهد. نميخواست آن چه را ديده بود به ياد بياورد. اما ميدانست تا نگويدش آرام نميشود. سعي كرد آرام بگيرد. گفت: يكي از آنها پيراهن تو را نشان داد. بقيه رفتند اره آوردند. تو، توي درخت بودي. توي درخت بودي...
پدر گفت: آره من آن جا بودم
پسر گفت: من هركاري كردم نتوانستم فرياد بزنم. هرچه فرياد زدم صدايم در نميآمد. ميدانستم تو آن جايي. ميدانستم. و هيچ كاري از من برنميآمد...
به شدت احساس گناهكاري كرد و دوباره زد زير گريه.
پدر گفت: ميفهمم. من صدايت را ميشنيدم. من فريادهايت را ميشنيدم.
پسر گفت: پس چرا هيچ جوابي نميدادي؟
پدر گفت: چرا ميدادم. من هم تو را صدا ميزدم.
داغ شد و براي اولين بار گلويش از بغض درد گرفت. به آرامي زمزمه كرد: فرياد ميزدم...و با افسوس ادامه داد: ولي تو صدايم را نميشنيدي.
پسر گويي كه حرفهاي پدر را نشنيده است. گفت: باورم نميشد. با اره درخت را بريدند. بريدند. بريدند...
دختر و مادر بازگشتند. مادر از ديدن وضعيت پسر هراسان شد. خواست چيزي بگويد. دختر رفت كنار پدر نشست. سعي كرد لبخندي بزند. مادر رفت كنار پسر نشست؛ ولي يادش رفت چه ميخواست بگويد. دختر خود را به پدر نزديكتر كرد.
پدر گفت: ميش سياه نزائيده هنوز؟
دختر گفت: نه! منتظر نماند و آهستهتر ادامه داد: شايد امشب... به ياد شكم بادكرده ميش سياه افتاد و با شادي كودكانهيي دو دستش را به هم كوبيد و گفت: اينقدر سنگين بود كه نميتوانست راه برود...
پدر خنديد و دستهاي دختر را در دست گرفت و فشرد.
پسر بلند شد رفت روي مهتابي صورتش را پاك كرد. نسيم خنكي ميوزيد و او حس كرد عرق كرده است. به آسمان نگاه كرد. مثل اين كه چيزي به يادش افتاد. با هراس به طرف پلهها دويد. در حياط بسته بود. كلون را انداخت و خواست بازگردد كه مادر را در برابر خود ديد. گامي عقب نشست و دستي به دهان برد.
مادر گفت: چي شده؟
پسر گفت: هيچي!
اما خودش ميدانست دارد دروغ ميگويد. دلش ميخواست فرار كند. هيچ راهي نداشت. درِ حياط بسته و مادر روي پلهها ايستاده بود. تنها راه فرار به سمت آغل بود. به آن سمت دويد. مادر دلش به شدت شور ميزد. وردي را زير لب زمزمه كرد و به اتاق بازگشت.
در اتاق، دختر با پدر مشغول صحبت بود. معصومانه از او ميخواست تا ديگر از نزد آنها نرود. مادر دلش ميخواست پدر قول را به دختر بدهد. اما پدر نداد. صورت دختر را بوسيد و سر او را به سينه چسباند. دختر ميدانست پدر چنين قولي نميدهد. خودش هم نميدانست از كجا. اما ته دل آن چنان ايماني داشت كه گويي يك نفر به او گفته است. ميدانست پدر خواهد رفت. از به ياد آوردن آن برخودش لرزيد.
مادر پرسيد: كي ميروي؟
پدر گفت: فردا. نگاهي به دختر كرد و ادامه داد: پيش از آفتاب...
دختر حالتي داشت كه نميدانست خوشحال باشد يا بگريد؟ چشمهايش را بست و احساس كرد مثل برادرش شده است. درخت بزرگ را ميديد كه شاخههايش در باد ميرقصد و قمريها دسته دسته از ميان آنها پر ميكشند. شوق عجيبي داشت كه به سمت درخت بدود. بدون هيچ پروايي. بي واهمه از زمين خوردن. بي ترس از گم شدن در درخت. با شوق به پدر نگاه كرد و گفت: من ديگر از درخت نميترسم... انتظار داشت پدر سؤال كند چرا؟ ولي پدر ميدانست او چه ميگويد. دست در موهاي آشفته دختر كرد. با دو كف دست، سر را گرفت و با مهرباني فشرد. آن قدر نزديك شد كه رو در روي هم قرار گرفتند. بعد لبخند زد و همانطور به اوخيره ماند. دختر چشم از چشم برنميداشت و پلك نميزد. در چشمهاي پدر هزار درخت سبز ميرقصيد. دسته دسته قمريها پرواز ميكردند. هزار ميش سياه و سفيد بعبعكنان به اين طرف و آن طرف ميدويدند.
مادر اصرار كرد كه زود بخوابند. پدر بلند شد و به آغل رفت. پسر را در حالي يافت كه ميش سياه را در آغوش گرفته بود. ميش بزرگتر از پسر بود. پسر گردن ميش را گرفته بود و ميبوييد. پدر رفت كنارشان نشست. با دستي پسر را نوازش كرد و با دستي ميش سياه را. نفس گرم ميش دست پدر را خيس كرد. پدر دست پسر را كشيد و بي آن كه چيزي بگويد ميش را رها كرد. پدر، پسر را به رختخواب برد. پسر قدرت حتي يك كلام حرف زدن را نداشت. سر بربالين نگذاشته خوابش برد.
پدر بازگشت و در اتاق به دنبال دختر گشت. دختر نبود.
مادر گفت كه خوابيده است. پدر خسته به نظر ميرسيد.
مادر پرسيد: صبح تنها ميروي؟
پدر گفت: نميخواهد كسي را صدا كني. مادر بغض كرد اما به روي خودش نياورد.
پدر گفت: همه چيز آماده است؟
مادر گفت: بله. با چشم تر به داخل اتاق رفت. پدر در رختخواب دراز كشيد و پلكهايش روي هم افتاد.
صبح با اولين صداي بال قمرييي كه از آسمان گذشت از خواب بيدار شد. برخاست و يك راست به آغل رفت . بوي تازهيي در آغل پيچيده بود. پسر، ميش سفيد كوچكي را در آغوش گرفته بود. مادرِ ميش، آن سوترك سر ميجنباند. پسر وقتي پدر را ديد از خوشحالي ميخواست پرواز كند. ميش سفيد را نشان داد وگفت: كوچكترين ميش گله! پدر به مادر ميش شيرمست نگاه كرد. لبخندي زد و به ايوان بازگشت. مادر روي مهتابي نگران ايستاده بود. پدر از او خواست تا دختر را براي خداحافظي بيدار كند. ميخواست رازي را با او بگويد. مادر به اتاق رفت و هراسان بازگشت و گفت: نيست.
پدر با همين يك كلمه همه چيز را فهميد. سري تكان داد و، در حالي كه كفشهايش را ميپوشيد،گفت دختر به درخت رفت.
5بهمن86
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر