گاهي، نگاهي(2)
ماركز در كتاب «روسپيان سودايي من» نوشته است: «آنها كه آواز نميخوانند نميتوانند لذت آواز خواندن را حتي تصور كنند». من خواندن آواز را زياد تجربه نكردهام. بيشتر آوازهايم را نوشتهام. اما فرقي نميكند. اين حرف كه حتماً از تجربه بسيار غني خودش در «نوشتن» برآمده كاملاً درست است.
تنها در مورد كار ادبي و فرهنگي هم نيست كه قضيه اين طور است. در همه پهنهها تا وارد عمل نشوي و آستين بالا نزني، و بدون رودربايسيتي جان نكني، حرفت حرف نيست. ادعا است. خودمانيتر بنويسم؛ فريادي است از بيرون گود براي لنگ كردن حريفي كه خودت نميشناسي. يا دل و جرأتش را نداري پنجه در پنجهاش بيفكني. اين مقوله در پهنه سياست عيانتر است. كساني را ديدهايد كه در امن و امان خارج كشور نشسته و فرمان انقلاب صادر ميكنند؟ آن چنان كه گويي انقلاب پشت بكن نكن آنها گير كرده است. گوش به «هارت و پورت»هاي اينان بايد بست. اينها انقلابي نيستند. همان كساني هستند كه لذت انقلاب و انقلابي بودن را حتي نميتوانند تصور كنند. بگذريم... كه اين خود مقولهاي ديگر است...
اما به راستي در عمل مشخص خلاق ادبي است كه آدمي لذت كشف واژه را مي يابد. و چه دنيايي دارد اين واژه و كلمه و حرف...سال گذشته در همين حوالي بود شعر زير را نوشته بودم. الان بيشتر از آن حرفي ندارم.
ماركز در كتاب «روسپيان سودايي من» نوشته است: «آنها كه آواز نميخوانند نميتوانند لذت آواز خواندن را حتي تصور كنند». من خواندن آواز را زياد تجربه نكردهام. بيشتر آوازهايم را نوشتهام. اما فرقي نميكند. اين حرف كه حتماً از تجربه بسيار غني خودش در «نوشتن» برآمده كاملاً درست است.
تنها در مورد كار ادبي و فرهنگي هم نيست كه قضيه اين طور است. در همه پهنهها تا وارد عمل نشوي و آستين بالا نزني، و بدون رودربايسيتي جان نكني، حرفت حرف نيست. ادعا است. خودمانيتر بنويسم؛ فريادي است از بيرون گود براي لنگ كردن حريفي كه خودت نميشناسي. يا دل و جرأتش را نداري پنجه در پنجهاش بيفكني. اين مقوله در پهنه سياست عيانتر است. كساني را ديدهايد كه در امن و امان خارج كشور نشسته و فرمان انقلاب صادر ميكنند؟ آن چنان كه گويي انقلاب پشت بكن نكن آنها گير كرده است. گوش به «هارت و پورت»هاي اينان بايد بست. اينها انقلابي نيستند. همان كساني هستند كه لذت انقلاب و انقلابي بودن را حتي نميتوانند تصور كنند. بگذريم... كه اين خود مقولهاي ديگر است...
اما به راستي در عمل مشخص خلاق ادبي است كه آدمي لذت كشف واژه را مي يابد. و چه دنيايي دارد اين واژه و كلمه و حرف...سال گذشته در همين حوالي بود شعر زير را نوشته بودم. الان بيشتر از آن حرفي ندارم.
خروج از مجراي تنگ كلمه
صعود به ارتفاع وحي كلمه
و خروج از مجراي تنگ قافيه
وهمي به شيريني زندگي
و نفسي به بلنداي مرگ.
كشف دريايي محبوس
در زير تپهاي سرخ و داغ
پر از بخار و خفاش و كبوتر پنهان
با هوايي تر و سرد.
غاري وراي غار ،
سكوتي كه ميوزد و نميشكند
و روحي خيس
نشسته برسكوي سپيدي از تنهايي.
در انتظار رؤيت كبوتري كه ميآيد
با برگ پيامي برلب.
بيخوف ميگذرم از مجرا
با نور بلند آوازي از نزديكيهاي دل.
چه نصيب با شكوهي!
تنهايي نگاهي كه ميگذرد از سايه،
و چه خوشدلي مجنونانهاي
وقتي كه فرو ميافتي چون فواره سرخ بلند.
و خروج از مجراي تنگ قافيه
وهمي به شيريني زندگي
و نفسي به بلنداي مرگ.
كشف دريايي محبوس
در زير تپهاي سرخ و داغ
پر از بخار و خفاش و كبوتر پنهان
با هوايي تر و سرد.
غاري وراي غار ،
سكوتي كه ميوزد و نميشكند
و روحي خيس
نشسته برسكوي سپيدي از تنهايي.
در انتظار رؤيت كبوتري كه ميآيد
با برگ پيامي برلب.
بيخوف ميگذرم از مجرا
با نور بلند آوازي از نزديكيهاي دل.
چه نصيب با شكوهي!
تنهايي نگاهي كه ميگذرد از سايه،
و چه خوشدلي مجنونانهاي
وقتي كه فرو ميافتي چون فواره سرخ بلند.
27شهريور86
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر