گاهي، نگاهي (7)
نمي دانم شعر «نامت چه بود اما؟ » را در همين جا خوانده ايد يا نه؟
در تقديم نامة شعر به مجاهدي اشاره كرده بودم كه در قتل عام67 به دار آويخته شد. «ناصر منصوري» كه بنا به شهادت همبندانش هنگام به دار آويختن از گردن به پائين فلج بوده است.
از آن روز كه اين خبر را خوانده ام به راستي آرام و قرارم را از دست داده ام. هرچه فكر مي كنم كه ناصر براي رژيم چه خطري داشت نمي فهمم. نه اين را مي فهمم و نه ميزان شقاوت و سفاكيت آخوندها را. هردو اين مقولات را بايد از نو، براي هزارمين بار از نو، باز شناخت.
درباره ناصر، برادرم حسين فارسي، كه خود ده سالي در زندان بوده و مستقيماً شاهد بسياري از جنايتها، و از جمله قتل عام سال67 بوده است، مطلب كوتاه و تكان دهنده اي نوشته است كه نقل مي كنم: «يك روز صبح زود متوجه سر صدا در بيرون سلول شدم. وقتي از پنجره به بيرون نگاه كردم ديدم كه تعدادي از زندانيان بند بغل از پنجره به پايين نگاه كرده و با يكديگر صحبت ميكنند. به پايين كه نگاه كردم. ديدم يك نفر روي مسير سيماني پايين ساختمان زندان افتاده و در زيركمرش مقداري خون ديده ميشود. تقريباً تا ساعت ۸ صبح آن فرد به همان شكل روي زمين ماند ودر اين چند ساعت ۲بار پاسداران بالاي سر او آمده و به جاي انتقال او به بيمارستان، با لگد به پيكرش مي زدند و ميپرسيدند كه منافق با كي ميخواستي فرار كني...؟
بعد از ۳ يا ۴ساعت آمدند و با برانكارد او را بردند. بعد فهميديم كه او را مستقيم به روي تخت شكنجه منتقل كرده و براي اين كه بفهمند ازچه طريق و توسط چه كسي ميخواسته فرار كند او را در همان حال ساعتها شكنجه كردند. اسم او مجاهد شهيد ناصر منصوري بود كه با بريدن ميلههاي سلول انفرادي خود در طبقه سوم، قصد فرار ياخودكشي داشته كه هنگام خروج از پنجره، به پايين پرتاپ شد و در اثر اصابت به راهروي سيماني، ازكمر به پايين فلج شده بود. او تنها فرزند خانواده بود و مادرش به دليل علاقهيي كه به او داشت خانهاش را فروخته و در نزديكي زندان خانهيي خريده بود تا نزديك پسرش باشد. بعد از اين جريان مادر يك تشك برقي براي او خريده بود و او هميشه روي اين تشك بستري بود. ۲ماه بعد ناصر را در جريان قتل عام با برانكارد روانه هيأت مرگ كردند و در حالي كه فكر ميكرديم راهي بيمارستان ميشود، درهمان حال حلق آويزش كردند».
تصور صحنه مثلاَ دادگاه و برخورد كميسيون مرگ با ناصر قدرت تخيل زيادي نميخواهد. بدون ترديد از او همان سؤالي را كردهاند كه از همه: اتهام؟ او هم پاسخي داده مثل همه آنان كه رفتند. خلاصه اين كه يك «نام» تعيين كننده همه چيز بوده است. «نام»ي كه حتماً ناصر از آن كوتاه نيامده است. برادرم حسين (فارسي) در برنامههاي روشنگر و افشاگرانه 30هزار گل سرخ كه به مناسبت بيستمين سالگرد قتل عام از تلويزيون ملي ايران پخش شد، دست روي نكته بسيار حساسي گذاشت. حسين گفت در قتل عام يك جنگ با دشمن جريان داشت. اما نه يك جنگ اطلاعاتي كه جلاد براي گرفتن اطلاعات اسير را شكنجه كند. اين جنگ قبل از هرچيز براي «بود و نبود» و «اقرار و انكار» يك نام بود.
به اين اعتبار ناصر و همه آنها كه رفتند فاتحان اين نبرد نابرابر هستند. آنها رفتند اما يك نام، كه نام همه ماست، ماند.
و حالا مادر ناصر، كه خانه اش را فروخت و تشك برقي براي ناصر خريد، مي تواند به تنها فرزندش افتخار كند.
شايد اگر از اين جا، يعني شناخت آن «نام» مقدس وارد شويم، هم راز پايداري «ناصر»ها را و هم علت شقاوت «ناصريان»ها را بهتر بفهميم.
شعر را يك بار ديگر بخوانيم:
نامت چه بود اما؟...
براي ناصر منصوري
كه وقتي به دار آويخته شد
از گردن به پايين فلج بود
سياهان لينچ شدند.
سرخ پوستان قتلعام؛
و فلسطينيها
رانده از خانه ها و زيتونهايشان...
سياهان، سياه بودند
سرخپوستان، سرخپوست
و فلسطنينها، فلسطيني
اما تو، نامت چه بود ؟
وقتي كه فقط چشمهايت فلج نبودند،
و حلقه دار را
برگردنت ديدي.
نه سياه بودي ، و نه سرخ
و نه فلسطيني،
اما، كشتند تو را
بي صدا تر از يك هارلمي،
بي نام تر از يك مايا.
مظلوم تر از همة يتيمان فلسطيني،
با آن تن بي حسِ لمس
تو را در سكوت آشنايان
و فرياد خائنان كشتند.
راستي، اما، آيا
آن نام، كه نام تو بود
چه بود؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر