ابتذال و وقاحت دو همزاد ديرينه هستند اما در همة آدمها و حكومتها به يكديگر نميرسند. يعني اگر كسي، يا حكومتي، ياوة مبتذلي ببافد مقداري قابل تحمل است. بهعبارت ديگر آدم ميتواند ناديده و ناشنيده بگيردش. اما وقتي ابتذال فوران كرد، و بازنايستاد مرزهاي منطق و استدلال و فهم و درك يكي پس از ديگري فرو ميريزند و ما در يك لحظة ناگهاني احساس ميكنيم وارد سرزمين هرز «وقاحت» شدهايم. سرزميني ويران و بي در و پيكر. سرزميني پر از انواع سگ كه اولين خصوصيتشان اين است كه صاحبشان را نميشناسند. جهنم درهيي كه به قول شادروان دكتر ساعدي هفت سال، هفت سال علفي در آن سبز نمي شود.
در برخورد با اهالي اين ولايت با ياوهيي مبتذل و يا ياوهسرايي لافزن مواجه نيستيم. بلكه خود را در برابر آدم و يا حكومتي وقيح و بي چشم و رو مييابيم. و همين مسأله است كه گاه زبانمان را بند ميآورد كه چه بگوييم و يا چه عكسالعملي داشته باشيم؟ ميدانيم هرچه بگوييم و هركاري بكنيم نهايتاً مغلوبيم. يعني كه وقاحت طرف مقابل، از نجابت ما بيشتر است. و روال خودبهخودي قضايا هميشه اين بوده كه وقاحت در نبرد با نجابت برنده باشد.
بعد ميخواهيم شكست را نپذيريم. تسليم نميشويم. اما تنها سلاحي كه داريم نجابت است. ما كه نميتوانيم وقاحت را با وقاحت پاسخ بدهيم. ناگزير در برابر وقاحت حريف بايد برنجابتمان بيفزاييم. راه ديگري نداريم. بايد توشهيي ديگر برگيريم و با نجابتي بيشتر و بيشتر به رويارويي با وقاحت برخيزيم.
با وجود اين اعتراف ميكنم من بارها اين كار را كردهام اما باز هم در ميدان نبرد با آخوندها شكست خوردهام. يعني باز زبانم بند آمده و باز احساس تلخ پيروزي وقاحت و ابتذال را برنجابت تجربه كردهام. احساس دردناك و رخوتناكي كه بعد از مدتي، آدمي را به عصياني تلختر و مهيبتر ميكشاند.
به ويژه در دو پهنه بسيار حساس بودهام. اخلاق و فرهنگ. در ساير زمينهها با هرضرب و زوري بوده به خودم قبولاندهام كه بيمرزي آخوندها را بپذيرم. مثلاً وقتي خاتمي با مردة خميني تغزل و يا از لاجوردي تمجيد ميكند و يا به ذكر محاسن شكنجهگران وزارت اطلاعات ميپردازد شانههايم را بالا مياندازم و ميگويم او نكند و نگويد كه بگويد و بكند؟ او براي همين كارها علم شده است. همه كه نبايد گرگ درنده و گاو پيشانيسفيدي چون قاضي مرتضوي باشند. گاهي هم همين تيز دندانها بايد عباي سفيد بپوشند و لبخند بزنند. از اينروست كه مدتهاست ديگر از بسياري چيزها چندان تعجبي نميكنم. اما صادقانه اعتراف ميكنم كه بيشتر از يك فساد اخلاقي، وقتي برانگيخته ميشوم كه خبر يك موعظه اخلاقي از آخوندي چون مصباح يزدي يا جنتي را ميشنوم. همان احساس تلخ پيروزي وقاحت بر نجابت به سراغم ميآيد.
بياختيار فكر ميكنم مجموعة يك خلق، از خودم گرفته تا تمام خانواده و دوستان و آشنايانم، تا بسياري از همميهنانم ديده و ناديدهام در نجابت كم آوردهايم، و وقاحت آخوندها گوي سبقت را از همة ما برده است. همينطور وقتي ميشنوم وزارت ارشاد رژيم جلو انتشار هزار كتاب را گرفته و سانسور را بيشتر و بيشتر كرده برايم بسيار قابل تحملتر است تا اينكه از آخوندي يا نوچة آخوندي يا جيرهخور آخوندي سخني و ادعايي در باب فرهنگ و هنر بشنوم. ديگر چندي است كه احساس ميكنم چهرة كسي كه اول بار دستور داد: «بشكنيد قلمها را» كمتر رياكار است تا آخوندك بيسر و پايي که اندر باب نقش ادبيات و فرهنگ، گاله گاله سخنراني ميفرمايد. در برخورد با اولي فكر ميكنم با مرتجعي لو رفته روبهرو هستم كه از اول تكليف هم خودش و هم ما را روشن كرده است. اما جانور دوم شيادي است كه عكس مار ميكشد و مدعي است كه مبلغ واقعي فرهنگ و هنر هم هست.
فاجعه تنها به اينجا ختم نميشود كه در نوع اول با مرتجعان مواجهيم و در نوع دوم با شيادان. بلكه در قدم بعدي به خوبي روشن ميگردد كه اين آميزة ابتذال و وقاحت وسيلهيي است براي يك فرهنگكشي و دفن هنر و اخلاق. وقتي لات چاقوكشي مثل آخوند عميد زنجاني را به نام رئيس دانشگاه حقنه ميكنند در واقع با يك استريپتيز وقاحت مواجه نيستيم. بلكه با يك جنايت تدارك ديده شده و «از پيش اعلام شده» مواجهيم. آنها در واقع دانشگاه را به قتل ميرسانند. ابتذال و وقاحت رژيم در اوج خود قدارهيي است بركشيده براي تقتيل و تعزير، و سنگي براي سنگسار فرهنگ و هنر و اخلاق.
از همينرو وقتي در خبرها ميخوانيم (خبرگزاري ايسنا، اول بهمن1384) كه آخوند خاتمي به «خانه هنرمندان» رفته و دربارة «تحول در هنر كشور» درافشاني كرده و گفته: «البته بنده ادعا ندارم كه من نقشي داشتهام. اين نشانة ذوق هنر و سرماية عظيم ايران است و بهخصوص نسل جوان ما كه وارد عرصة هنر شده است». ما فريب نميخوريم. آن را بهحساب فروتني ايشان نميگذاريم. رياكاريش را بهسخره ميگيريم و با گفتن يك «خودتي» به او در ميگذريم. حتي وقتي در همين ديدار به «متجاوز از هفتاد هزار نفر» كه «فقط در تئاتر و بيش از آن در سينما و همينطور در هنرهاي تجسمي و موسيقي و… كار ميكنند…» اشاره ميكند و ميگويد: «بنابراين جامعة هنري ما امروز بسيار جامعة گستردهييست. من بارها هم گفتهام كه حكومت حتي اگر بخواهد به موجوديت و قوت خود هم بينديشد، بايد اين جامعة هنري را جدي بگيرد». باز هم هنوز به سرزمين هرز وقاحت نرسيدهايم. ميدانيم شيادي است سياستباز كه وظيفة مقدمش حفظ «موجوديت و قوت» همين آخوندهاست. اما همين موجود بهمحض اينكه «از ديدگاه من دربارة هنر و نيز روايت من از واقعيتي بهنام هنر» سخن ميگويد ديگر نميتوان تهوع خود را پنهان نگه داشت. آدم دلش ميخواهد در تميزترين خيابان اين اروپايي كه هشت سال تمام شيادي مثل او را حلواحلوا كرد عقبزند. بهخصوص وقتي ميگويد: «هنرمندان ايران بسيار صبور، كم توقع، مخلص و پركار هستند». وضعيت بهشدت تغيير ميكند. ابتذال و وقاحت را در اوج خود به يكديگر ميآميزند. و ما، النهايه، گوينده را نه فقط يك شياد كه قاتل يك فرهنگ مييابيم. با كسي طرف هستيم كه سلطانپور و پوينده و مختاري را بهكشتن داده است. با قاتلي رودر رو هستيم كه دهها هنرمند با استعداد و بيپناه را خانهنشين كرده و آنها از شدت فقر و تنهايي و بيهمزباني دق مرگ شدند. فرهنگ مسمومي را در رگهاي جامعه تزريقكرده كه هيچ چيز جز ارتجاع و ابتذال نيست. او با كلام و رفتار و كردارش بيشترين ضربهها را به فرهنگ ما در همين سالهاي اخير زدهاست. برخلاف آنچه كه شيفتگان او در ابتداي حكومتش تبليغ ميكردند خاتمي راه را براي رويكارآمدن فاشيستيترين جناحهاي حاكميت هموار كرده است. با گذشت چند سال وقتي كه اهريمن آخوندي در يك قدمي اتمي شدن قرارگرفته آيا درك مفهوم «موجوديت و قوت» مورد نظر خاتمي استعداد زيادي ميخواهد؟ و يا درك اين مسأله نبوغي فوقالعاده ميطلبد كه بدانيم اگر مجموعة تحقيقات دربارة زنان را در وزارت كشور بهآتش ميكشند و يا اگر هنوز كتابهاي صادق هدايت اجازه انتشار بدون سانسور در ايران را ندارند و يا سانسورچيان وزارت ارشاد همان شكنجهگران اوين هستند نتيجة همان شياديهاي آخوند خاتمي است؟
البته نبايد يك حق رژيم آخوندي را ناديده گرفت كه تنها آخوند خاتمي نيست كه دشنه بهدست بر بالين فرهنگ و هنر و اخلاق مردممان نشسته و بارها و بارها آنرا تا دسته در قلب آنها فرو كردهاست. تماميت رژيم در اين زمينه شركت داشتهاند و اگر نمونه ميخواهيد به خبري كه سايت پاسدار محسن رضايي(بازتاب) از كيهان شريعتمداري(بازجوي ويژه و توابساز) نقل كردهاست رجوعتان ميدهم. سايت بازتاب در 15آذرماه گذشته گزارشـمقالهيي را تحت عنوان « هديه رهبر انقلاب به خوانندة «يار دبستاني» منتشركرد. در اين نوشته از رفتن نويسنده به راديو تهران در ميدان ارك تهران سخن رفته است. نويسنده براي اينكه ما از قتلي كه قرار است در آخر نوشته اتفاق بيفتد شوكه نشويم ناچار از ذكر مقدماتي است. تا اينكه: «چند دقيقه بعد توي راهروي سازمان چشمم افتاد به مردي كه لنگلنگان به سمت استوديوي روبهروييام ميآمد. جلوتر كه آمد ديدم خودش است؛(داريوش جم)!» خوبي نويسنده اين است نه خودش در ابهام حركت ميكند و نه خواننده را در ابهام باقي ميگذارد. «داريوش جم» را معرفي ميكند: خواننده ترانة معروف «يار دبستاني». خوب حالا آهستهآهسته پا به سرزمين ابتذال و وقاحت ميگذاريم. ابتدا يك تصفيه حساب سياسي با «دفتر تحكيم وحدت» ميشود و بعد…: «موقع خداحافظي وقتي داشت شماره تلفنم را يادداشت ميكرد، از او پرسيدم قشنگترين يادگاري كه تا حالا گرفتي چه بوده؟! شماره را كه نوشت، دست كرد توي جيبش و يك اسكناس 100توماني كه داخل يك كيف پلاستيكي بود را درآورد و گفت اين!
گفتم ماجرا دارد؟ گفت آره، 3-4 سال پيش وقتي رهبري آمدند صدا و سيما و به ما هم سرزدند، از ايشان پرسيدم اگر از شما يك يادگاري بخواهم چه چيزي به من ميدهيد؟! آقاي خامنهاي هم دست كردند درجيب شان و اين اسكناس را درآوردند و گفتند اين!
ميگفت اين اسكناس را هميشه همراه خودم دارم.حسابي برايم بركت آورده!
رهبري روي اسكناس برايش نوشته بودند: ”كي ميتونه جز من و تو درد ما رو چاره كنه”».
اين قطعه از نظر من «وقايعنگاري يك جنايت از پيش اعلامشده» است. خود وليفقيه، شريعتمداري، نويسنده گزارش و پاسدار محسن رضايي همه و همه دست به دست هم دادهاند تا يك خواننده و يك ترانه را بهقتل برسانند. چيزي نه كم و نه بيش. نام اين كار جنايت است. كما اين كه وقتي خامنهاي دربارة شهريار (غزلسرا) حرف ميزند همين كار را ميكند. راستي وقتي پيرمرد مفلوك را با آن حال و وضع رقتآور به گفتن مديحهيي براي امام جمعه مسجدشان وادار ميكنند تا كه كوپن برنج و روغني را بهجلويش بيندازند او را (جداي از اين كه چقدر شهريار را بهلحاظ شعري قبول داشته يا نداشته باشيم) به قتل نرساندهاند؟ حالا بخوانيد ببينيد وحشي تيزدنداني به نام خامنهاي كه در سبعيت دست مشاهير قساوت را از پشت بسته چه گفته است: «شهريار شاعر انقلاب است. شاعر حماسهسراي جبههها، فتح و پيروزيها. شاعر شهادت. شاعري است كه از آغاز چون قطرهيي به درياي انقلاب پيوست و هيچگاه خود را از اين اقيانوس بيكران كنار ندانست… تعداد شعرهايي كه شهريار براي جنگ گفته، حضوري كه او در مراكز مربوط به جنگ، مثل كنگرههاي مربوط به جنگ و شعر جنگ و… پيدا كرده، و مدحي كه او از بسيج عمومي مردم يا از سپاه و يا از ارتش كرده، بهقدري زياد است، كه اگر انسان نميديد و نميشنيد و خودش لمس نميكرد، به دشواري ميتوانست اين را باور كند كه مردي در حدود هشتاد سال سن، بلكه بيش از هشتاد سال در مجامع شعري حضور پيدا كند و براي هر مراسمي خودش شعري، بلكه شعرهايي بگويد».
البته نياز به يادآوري نيست که ابتذال و وقاحت آخوندها نهتنها از مسئوليت ما نميکاهد که اتفاقاً آنرا بنياديتر ميکند. اما بهنظر شما كسي بهتر از اين ميتوانست يك شاعر را بهقتل برساند؟ و كسي بيشتر از اين ميتوانست يك فرهنگ را لكهدار و مقطوع النسل كند؟
اين را بايد روشنفكراني پاسخ دهند كه در دستة آخوندهاي ماركش چهار دستمالي ميرقصند و بيشترين تهمتها و فحشها را نثار فرهيختگان و هنرمنداني كردهاند كه عليه توطئه آخوندي براي قتل فرهنگ و هنر و ادب اين ميهن ايستادند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر