يـاد ابـوذر ورداسبي، آبـروي ماندگار قلـم
و گفت به صحرا شدم، عشق باريدهبود و زمين تر شدهبود،
چنانكه پاي مرد به گلزار فرو شود، پاي من در عشق فروميشد
تذكرة الاوليا_ عطار
يك نويسنده اگر بر حقيقت زمانة خود گواهي ندهد شرف حرفهيي خود را باخته است. و اگر تفنگ بركف در راه حقيقت بجنگد و به خاك افتد، ماندگاري است كه به قلم آبرو ميدهد… و ابوذر از تيرة آن نويسندگان بود كه خدا به قلمشان سوگند خوردهاست.
زماني بود كه نهتنها مجاهد نبود كه حتي بر سرمواضع ايدئولوژيكمان هم حرف داشت. ما هم با او حرف داشتيم. اين اختلاف گاه به آنحد ميرسيد كه بر او فشار بسيار ميآورد. گاهي از دستمان كلافه ميشد. گاهي قهر ميكرد. و گاهي از كوره در ميرفت و حتي بد و بيراه ميگفت. اما بارها ديده بودم كه در اوج عصبانيت و در حالي كه از شدت برافروختگي نميتوانست خودش را نگهدارد ميزد زير گريه و از دردي سخن ميگفت كه آدم را تكان ميداد. از تكتك كلماتش معلوم بود كه پايش چنان در عشق فرو ست كه پاي مرد به گلزار خيس.
هميشه دوست بود چه آنزمان كه در آغوشت ميكشيد و غرق بوسهات ميكرد و چه آنگاه كه قهر ميكرد. ميدانستي دلش ذرهيي گرد كينه ندارد و تو با روشنفكري جدي طرف هستي كه حرفش از روي مسئوليت و درد است. نه از روي تنآسايي و سهلگيري به خود. سهمگينترين نبردها را با خودش داشت. و بيشتر از هركس به كلماتي سخت ميگرفت كه از قلمش ميريخت. بهشدت حساس بود كه در دام دوگانگي حرف و عمل حق بزرگتري را پايمال نكند. اهل «جر»زدن نبود. حقيقتي را كه دريافتهبود بيان ميكرد. برايش ميجنگيد و بعد هم اگر ميفهميد ضعفي دارد يا كه اشتباه كرده، برخلاف بسياري ديگر، اول از همه با خودش تصفيه حساب ميكرد. ضعفها و ندانستههاي خودش را تئوريزه نميكرد و ديگران را به لجن نميكشيد تا كمبودهاي خودش را بپوشاند. همين دوست داشتنياش كردهبود. براي همين نهتنها خودم كه تمام مجاهديني را كه با او دوست بودند و جنگ و جدال ايدئولوژيك هم داشتند همه يك احساس داشتيم. بعد از هر دعوا با او صميميتر ميشديم و نزديكتر.
در طي اين همه سال و اين همه بحث و دعوا و گفتگو سر مسائل مختلف ترديدي نداشتيم كه از روي درد دارد حرف ميزند. دلش براي ايدئولوژي مسخشده توسط آخوندها و مرتجعان ميسوزد. نه خيانتهاي مرتجعان را بهحساب «مذهب» ميگذاشت و بهجاي مبارزه با ارتجاع به ضديت با مذهب ميافتاد؛ كه بهترين هديه براي ساواك و آخوندها بود؛ و نه تعارفي با آنها داشت و امتيازي به آنها ميداد. حرفهايش از روي بهانهگيري و حسادت و مسائل فردي و بدتر از اينها بريدگي نبود. دلش براي مردم ميسوخت. بهشدت از رنگ و بوي استثمار و نگاه استثمارگرانه به مسائل برانگيخته ميشد. و ما كه با او در يكجا بوديم با اينكه برداشتهاي متفاوتي با او داشتيم يك لحظه هم او را از خودمان جدا نميدانستيم. بيجهت نبود كه «ابو» صدايش ميكرديم.
اولين بار در اوين ديدمش. سال56 بود. از بند4 قصر، بعد از 5سال حبس آمده بودم توي مليكشان اويني و منتظر بودم كه مثل بسياري از بچههاي ديگر تعيين تكليف شويم. بند 3 اوين مخصوص «مذهبي»هايي بود كه زندانشان تمام شدهبود. از كليه بندها، بندهاي قصر و بندهاي اوين، هركس را كه حبسش تمام ميشد به آنجا ميآوردند. يكي از آنها ابوذر بود. از بندهاي پايين قصر آوردندش. از همان بدو ورود رفت طرف احمد شادبختي كه اتفاقاً او هم در آنجا بود. دوست صميمي احمد(شادبختي) بود و من توسط احمد با او آشنا شدم. هنوز ميلنگيد و آثار شكنجه بعد از سه سال روي پايش بود. يكي از بهترين مقاومتها را كرده بود. پنجه پايش را كابل بهطور كامل بردهبود. و در زندان بهسختي راه ميرفت. چشماني درشت و هوشيار داشت و ته لهجه شمالياش هنوز توي ذوق ميزد. برعكس احمد، اصلاً اهل شوخي نبود و نميشد با او حتي به طنز چيزي گفت. ولي تا ميخواستي افتاده و با محبت بود. خودش را كه ميديدم ميفهميدم چرا افتاده است. براي اين كه پربار بود. نيازي به كبر نداشت. نياز به غروري نداشت كه ريشه در بلاهت داشته باشد. ميفهميد و ميدانست و بهاي دانستههاي خودش را به سنگين ترين وجه ميپرداخت. بنابراين نياز نه به منتكشي از آخوندها داشت و نه ساواكيها و نه فخر فروختن به دوستانش.
«ابو» دوران بحراني ضربة اپورتونيستي سال54 را پشتسر گذاشته بود. واقعيت قضايا تاحدي براي ما روشن شدهبود و مرزبنديها داشت هرروز بيشتر شكل ميگرفت. ابوذر وضعيتي خاص داشت. با او نزديكترين رابطهها را داشتيم ولي نه يك رابطة ارگانيك و تشكيلاتي. من دلم ميخواست ابوذر آن نباشد. در برخورد اول فهميدم با كسي طرف هستم كه «معناي حرفهايش را ميفهمد». برايم از تاريخ طبري گفت و تاريخ يعقوبي و بعد نهضتهاي شيعي در تاريخ گذشته ايران. از حروفيون و نمدپوشان و حلاج و كي و كي و كي. و رابطة اين جنبشها با فئوداليسم و تشيع انقلابي. جوهر اصلي حرفهايش اين بود كه دستگاه فقه و آخونديسم ديگر كشش ندارد و بايد از اول، تاريخ خودمان را بخوانيم و بنويسيم. چيزي كه بعدها نوشت: «اكنون نيز آنچه بهنام اسلام عرضه و پياده ميشود، از اصالت، مشروعيت و حقانيت لازم و مكفي برخوردار نيست و جناحها و جريانات مرتجع و ليبرال با همه تضادها و اختلافي كه دارند در خيلي جاها در كنار هم قرار ميگيرند. زيرا در يك اصل و اساس با هم مشتركند و آن حفظ نظام طبقاتي است. نظامي كه بر استثمار زحمتكشان و كارگران استوار است». (مقاله گوشههايي از فرهنگ غني و سرشار اسلام)
ابوذر بهدنبال علل مادي رخداد حوادث و اتفاقات و رويدادهاي تاريخ مطالعات بسيار زيادي كردهبود. حافظهيي غريب داشت و تقريباً هرفاكتي از كتابهاي مرجع يا تاريخي قديم نقل ميكرد با ذكر صفحه متن آن را از حفظ ميخواند. بيشترين انگيزش او وقتي بود كه از آخوندها در گذشته و بهخصوص در جريان مشروطه ميگفت. اينجا بود كه موضعي بهشدت ضدارتجاعي ميگرفت. كه البته اينها نقاط وحدت و اشتراك ما بودند. اما برداشت من اين بود که بهلحاظ نظري دافعه ماترياليسم او را به موضعي ضدماركسيستي ميكشاند. اينجا برخورد ما با او فرق ميكرد. ما حرف و آرمان «حنيف» را قبول داشتيم كه مرزبندي اصلي را بين استثمارشده و استثماركننده ميدانست. ما اين جمله را سرلوحة تمام برداشتهاي ايدئولوژيك بعدي خود ميدانستيم. و مرزبنديهايمان را با هركس و هر نيرويي براين اساس قرارميداديم. گذشته از اين، ما از موضع يك سازمان حرف ميزديم و ابوذر براي خود نقشي چنيني قائل نبود. همين مسأله هم گاه بين ما اختلاف ميانداخت و نظرهاي متفاوتي را نسبت به مسائل پيدا ميكرديم. ماركهاي متقابل اين دو نوع برخورد كلاسيك و شناختهشده هستند. او ما را بهخاطر رعايت برخي ضوابط تشكيلاتي نميپسنديد و ما او را بهخاطر روابط غيرتشكيلاتياش مورد انتقاد قرار ميداديم. اما نكته مهم اين بود كه هيچگاه ابوذر نميخواست نظر فردي خودش را به ما بهعنوان يك تشكيلات تحميل كند. هر اختلافي داشتيم، داشتيم. ولي قرار نبود حقوق دموكراتيك همديگر را رعايت نكنيم. هم ما و هم او اينقدر دموكراسي را شناخته بوديم تا آن را با خياباني يكطرفه و پر شده از تابلوهاي بكن و نكن عوضي نگيريم.
از زندان كه آزاد شديم به فاصله اندكي انقلاب شد. او را كمتر ميديدم. اما هربار با همان محبت هميشگي و بيشتر و بيشتر. خميني داشت ظهور ميكرد و ابوذر بهشدت هراسان بود. بيشتر به ما نزديك شده بود. بهخصوص مهمترين فتنه سياسي آن روزگار را بهخوبي لمس ميكرد. تهديد اين بود كه مثل خيلي از مدعيان پرولتاريا كه سر از قباي خميني درآوردند و برايش جاسوسي كردند، او هم فريب «مستضعف»پناهي خميني را بخورد و سنگ مبارزه ضدامپرياليستي امام را بهسينه بزند و سر از چادر وحدت و سفارتگيري درآورد. اما ابوذر خيلي خوب فهميد كه آخوندجماعت قبل از اينكه ضدامپرياليست باشد يا نباشد و يا اصلاً اعتقادي داشته باشد و يا نداشته باشد، دينفروش است. يعني پا بدهد ضدامپرياليست است. پا هم ندهد سر ميبرد و پا اره ميكند و عربده ميكشد و با توپ و تشر وانمود ميكند كه ضدآمريكا است. يا ضداسرائيل يا ضدشوروي يا انگليس يا هرجا و هركس ديگر. اما وقتي پايش هم بيفتد با تكتك همان شياطين بزرگ و كوچك رابطه برقرار ميكند و در اين مسير از ليسيدن ته كفش هيچ كدامشان ابا ندارد. اين بود كه در تمام مدت فاز موسوم به سياسي(فاصله 57تا سي خرداد60) ابوذر مسيري را طي كرد كه روز بهروز به ما نزديكتر ميشد. و ما هر از گاهي مينشستيم و با او گپي ميزديم.
يك شب در اوائل شروع جنگ خميني و عراق به احمد(شادبختي) گفتم احمد دلم خيلي هوس يك غذاي ماكاروني خوب را كرده است. احمد ميدانست چه ميگويم. دستپخت شهناز (مهديان همسر احمد كه بعدها بهشهادت رسيد) بين ما معروف بود. گفت به شهناز ميگويم بپزد فردا شب بيا خانهمان. ميدانستم با «ابو» همخانه هستند. در يك آپارتمان در بزرگراه جردن مينشستند. قران سعدين بود. شب با احمد رفتيم تا هم از دستپخت شهناز استفاده كنيم و هم ديداري تازه با ابوذر. فاطمه(فرشچيان همسر ابوذر كه او هم شهيد شد) در را بهرويمان باز كرد. وقتي داخل شديم بوي دستپخت شهناز آپارتمان را پر كردهبود. تا آمديم تعريفي از شهناز بكنيم ابوذر رسيد. برخلاف هميشه برخورد سردي كرد. تعجب كردم. چه شدهبود؟ تلخ و گرفته گوشهيي كزكرد. نشستيم و بعد از چند دقيقه خودش آمد كنارمان. بيكلامي يكدفعه زد زير گريه. حالا گريه نكن كي بكن! هرچه هم ميپرسيديم چهشده؟ چيزي نميگفت. شانههايش بهشدت تكان ميخورد. احمد بيشتر «ابو» را ميشناخت. به من اشاره كرد تا ولش كنم. رهايش كردم و منتظر نشستم. بالاخره روزنامه را از جيبش درآورد. ديديم خبر شهادت دكتر احمد طباطبايي را در تصادفي در جاده بهسمت جنوب نوشته. دكتر طباطبايي از مجاهدين بسيار قديمي بود كه آنموقع مسئوليت امداد مجاهدين را داشت. فهميديم دكتر احمد که در صفوف مستقل مجاهدين براي دفاع از ميهن مجاهدت ميکرد، درهمينراه جان باختهاست. فهميدن بقيه قضايا زياد مشكل نبود. دكتر طباطبايي اولين استاندار بعد از انقلاب در مازندران بود و ابوذر در سمت معاون او با هم همكاري زيادي داشتند. ابوذر شيفتة خصائل و روحيات و برخوردهاي مردمي دكتر طباطبايي بود. آنشب تا دير وقت كه آنجا بودم ابوذر دربارة او ميگفت.
اما همه وحدت و تضادهاي ما با ابوذر را يك چيز تحتالشعاع قرار ميداد. تضاد اصلي چيست؟ زمان شاه و حتي در سالهاي بعد يعني حاكميت آخوندها. بحث و اختلاف و مشاجره و احساس مسئوليت و هرچيز ديگر وقتي از مدار بسته فردي خارج ميشد كه اول مشخص ميكرديم چه كسي و چه گروهي و چه حاكميتي در برابر ما قرار گرفته و نميگذارد ما در يك روند دموكراتيك زندگي كنيم و نفس بكشيم. در اين مورد شناخت عميق ابوذر از ماهيت حكومت شاه و آخوندها شاخص بود، يک درک عميق و بسيار مسئولانه. در سختترين شرايط وقتي پاي منافع كلي جنبش پيش ميآمد ابوذر از همهچيز ميگذشت. بالاتر از اين، وقتي كه احساس ميكرد حرف و نظرش در نهايت به جيب شاه و ساواك و بعدها خميني و آخوندها ميريزد ميفهميد كه اشتباه ميكند و برميگشت.
يكبار در پاريس مقالهيي برايم فرستاد به نام «بغي چيست و باغي كيست؟» تا در نشريه مجاهد چاپ كنيم. در آنجا به برخي تهمتها و قولهاي دروغي كه علي ميرفطروس از كتابهاي معتبر تاريخي مثل طبري و… نقل كرده بود اشاره كرد. سابقة برخوردهاي او را با ميرفطروس از سالها قبل ميدانستم. در فاصله سالهاي 57تا60 ابوذر و ميرفطروس درگيريهاي قلمي بسياري با هم داشتند. جدال اين دو محقق و بهخصوص سرنوشت و عاقبتشان بسيار عبرت آموز بود. ميرفطروس ازجمله كساني بود كه قبل از هرچيز مبارزه با مذهب برايش اصل بود. و از موضعي مثلاً ماركسيستي تحقيقات تاريخي خودش را منتشر ميكرد. ابوذر برعكس از موضعي مذهبي، و نه مجاهدي، در همان زمينهها تحقيق ميكرد و كتاب مينوشت. وقتي مقاله ابوذر بهدستم رسيد به ديدنش رفتم. حرف ميرفطروس پيش آمد و ابوذر گفت: «من در گذشته فكر ميكردم با ميرفطروس دعواي ديدگاهي دارم. اما حالا ميفهمم اشتباه كرده بودم. ما در وهلة اول با او دعواي صداقت داريم. ميرفطروس يك مورخ و محقق صادق هم نيست. با ذكر نام برخي كتابها و حتي شماره صفحه آنها چيزهايي نقل كردهاست كه من هرچه مراجعه كردهام تا ببينم سند چيست نيافتهام. معلوم شده فاكتي كه نقل كرده از بنياد دروغ است. چه برسد به تحليلش كه روي اين فاكت سوار است». بعد برايم مثال ميآورد. (در آن مقاله نمونهها را نوشته و من تكرار نميكنم) بعد ابوذر اضافه كرد: «مورخ و محقق بيشتر از هرچيز نياز به صداقت دارد. اين كه نميشود من با يك چيز مخالفم بروم هزار راست و دروغ به آن آرمان يا افراد معتقد به آن ببندم. اين تحقيق تاريخي نيست. لجنمال كردن است». صادقانه بگويم من در آن روز عمق حرفهاي ابوذر را نفهميدم. بلكه سالها بعد، عاقبت و سرنوشت آن دو محقق (ابوذر و ميرفطروس) آنرا برايم روشن كرد. ابوذر روي مواضع ضدارتجاعي خود تكيه كرد و عاقبت در نبرد روياروي با ارتجاع بهخاك افتاد و ميرفطروس با هيستري ضدمذهبش تا بدانجا پيش رفت كه روزبهروز از محتواي انقلابي و سياسي خالي شد. و در مرحلة بعد با تعريف و تمجيد از خدمات سلسلة پهلوي مداح رضاخان گرديد. و من نميتوانم افسوسم را از انحطاط شاعري دريغ كنم كه روزي در مدح رزمآوري همرزمان «فدايي»ش ميسرود و حال به چنين فلاكتي افتاده است. از اين نمونه بگذريم تا به نمونة ديگري از مجازات اتوديناميك پشت كردن به «صداقت» را بنويسم. به ابوذر برگرديم…
او بهقدري آرمانش را دوست داشت كه ميدانست با انتقاد از خود، هم آرمان، و هم خودش اوج ميگيرند. من بارها شجاعت و شهامت او را در برخورد با اشتباهاتش ديده بودم. نمونه بسيار باارزش برخوردي بود كه در ابتداي جريان انقلاب ايدئولوژيك دروني مجاهدين در سال64 كرد. خودش در چند مقاله و نامه بهصورت مفصلي نوشته و چه خوب بود كه آنرا گردآوري ميكرديم و در جزوهيي مستقل چاپ ميكرديم. ما كه از نزديك شاهد بوديم بهتر ميدانيم ابوذر چه كشيد و چه تضادي را حل كرد. او وقتي خبر را شنيد بهشدت جاخورد. حتي نسبت به مسعود(رجوي) بهشدت پرخاش و اهانت كرد. تمام وجودش دردمندي بود. در حاليكه بهشدت بد و بيراه ميگفت، هق هق گريه امانش نميداد و مرتب تكرار ميكرد: «يك جنبش برباد رفت». راست ميگفت. قضيه را اگرچه غلط، ولي جدي گرفته بود. ميدانست بحث سادهيي نيست. «بود و نبود» خودش و جنبش را خوب حس ميكرد. و اما مسعود در پاسخ پرخاشگريهاي او هيچ نگفت. حرفش را با سعة صدر شنيد و دم برنياورد. شايد بهاين دليل كه او را خوب ميشناخت. شايد هم ميدانست ابوذر از چه رنج ميبرد. بهعنوان برادر بزرگ او برخوردي كرد كه فقط از مسعود برميآمد. و من كه از اين قبيل برخوردها از مسعود كم نديده بودم باز هم متحير دريا دلي او شدم. خوب بهياد دارم كه هم گزيده و برافروخته بودم و هم نگران. با وجود اينكه به محتواي انقلابياش اعتقاد داشتم اما بهشدت دلم شور ميزد كه چه خواهد كرد؟ چند روز بعد ابوذر را ديدم. در ايستگاه قطاري پرت و خلوت منتظر بوديم. روي نيمكتي نشستيم و ابوذر شروع كرد. يك پارچه آتش بود. جمله اول به دوم و سوم نرسيد كه ديدم هاي هاي گريه امانش نميدهد. سرش را روي شانههايم گذاشت و گفت: «بعد از 1400سال مسعود حضرت محمد را از يك تهمت تاريخي پاك كرد». نميدانست چه ميگويد و من براي اولين بار ميديدم كه «ابو» مطلقاً كنترل ناشده حرف ميزند. درست بگويم. با تمام وجود و از ته دل حرف ميزد. چيزي كه بعدها در يكي از نامههايش نوشت: «قبلاً با مغزم به سازمان اعتقاد داشتم و اكنون به آن عشق و علاقة قلبي دارم». بعد از اين بود كه ديگر كسي قادر نبود ابوذر را در چارچوبي قديمي نگه دارد. بال گشوده بود و ميلهها و محدوديتها را بهرسميت نميشناخت. هيچ آسماني را تنابنده نبود. هربار كه ميديديش بالگشودهتر سقفي جديد و طرحي نو را جستجو ميكرد. مراجعه به نامههايي كه نوشته بسيار درسآموز است. يكبار از قيد و بند «زن و بچه» مينوشت و دل ميكند و تقاضا ميكرد كه به منطقه برود. و بار ديگر قصهيي و شعري از مولوي ميخواند و شاهد ميآورد. به قول خودش «خودشكني» ميكرد، و ما به چشم ميديديم او نهتنها خش برنميدارد كه صدبار صيقلخوردهتر از قبل ميشود تا راه ديگران را باز كند. بالاخره هم موفق شد. چند ماه بعد(بهار65) بار و بنديل زندگي محقرش را بست و با فاطمه و مسعود و گوهر (پسرو دخترش) به منطقه رفتند. در قرارگاه بديعزادگان مستقر شد و كتابخانه بزرگي را بنيان گذارد كه آنروزها وجود نداشت. در آنروزها بيشتر از قبل همديگر را ميديديم. روز و شب نداشت و من در هر سرزدن به كتابخانة نيمه داير با او گپي ميزدم. شاد و پرانرژي و پويا بود. با همان وسواسها در امانتداري سابق كه از ويژگيهايش بود. و چيزي نگذشت كه بايد به «فروغ» ميرفتيم. جاي بحث ضرورت رفتن و نرفتن به آن، اينجا نيست. اما همين را ميدانم كه فارغ از هرنتيجة سياسي و نظامي اگر «ابوذر»هاي فروغ آنگونه بي دريغ و با تمام هست و نيستشان نميشتافتند هيچكدام از ما در نقطهيي كه اكنون هستيم، نبوديم. در آن روزهاي تاريخي، من هم از جمله كساني بودم كه تا «چهارزبر» رفتم. در آخرين شب وقتي كه در حسنآباد منتظر فرمان پيشروي بوديم براي آخرين بار نويسنده ديگري را ديدم كه از پاريس به ميدان شتافته بود. شهيد بزرگوار حسين حبيبي خائيزي. او هم «زلال و مسيحا» را جاي گذاشته، خود را رسانده بود. ابوذر، مسعود و گوهر، و حسين، زلال و مسيحا را. و چند نفر ديگر چند نفر ديگر را؟… «بهكجا چنين شتابان؟» دلشان از كوير وحشت گرفته بود و هوس سفر داشتند. رفتند تا سلامرسان نسلي به شكوفهها و بارانها باشند. رفتند بيآنكه تسليم و مرعوب باشند. در زندگي كوتاهشان از حرمت زندگي دفاع كردند و مرگ را برگزيدند تا حرمت آن را بهاثبات رسانند. و رساندند. و بههمين دليل جاودانگان صداقت هستند؛ و آموزگاران پاكبازي. از زمرة نسل بيمرگان شجاعان. نسلي كه قلم بهدست و نويسنده و محققش پاي حرفهاي خود را با خون خود امضا ميكند. و براي ديدن قلهيي كه «سراي» آنهاست كافي است به عاقبت تهوعآور زبونها و جبونهايي نگاه كنيم كه در گذر ايام پوسيدهاند. حقيراني كه در روز روزش بهجاي پاكبازي «به چانهزدن براي زندگي حقيرشان» ميپردازند و بعد با دلي سرشار از عقده و حسد دربارة ابوذر مينويسند:
قرباني خرد و استقلال و هويّت فرديش شد. از او خواستند که براي «تطهير» خود از اين جور «آلودگيها»، از اينجور «ننگها» ي «روشنفکري و بي عملي»، به آنجا برود که بردندش؛ و بکوشد تا خود را «شايسته» درک ضرورتهاي جديد «ايدئولوژيک» کند. و بعد، تفنگي بر دوش، روانه جنگي بيبرگشت شود ميان يک «امام» و يک «رهبر»… و مزارش را نميدانم کجاست. چرا که اصلاً معلوم نيست مزاري داشته باشد».
بهراستي ياد حرفهاي عمروعاص نميافتيد؟ وقتي كه براي پاك كردن دست معاويه از آن جنايت ننگين به خونخواهي عمار از علي برخاسته بود؟ و مرزبندي انقلاب و ضدانقلاب خارج از تمايل و خصلتهاي فردي ما چقدر واقعي است. امثال ابوذر در جايي قرار گرفتهاند كه هرگونه توهين به شخص خودشان، جبن و حقارت گوينده را برملا ميکند. راه عقدهگشايي، دلسوزاندن براي مزار ناپيدا و «قرباني خرد و استقلال و هويت فردي خود» دانستن او است. اما روشن است كه اين قبيل حقيران از چيزي رنج ميبرند كه در مقايسه با ابوذر يك هزارمش را ندارند. صداقتي كه او داشت و ايثاري كه كرد و صداقتي كه اينان ندارند و ايثاري كه نكردهاند.
بههرحال از فروغ كه آمديم بازگشتيم سراغش را گرفتم. پيدايش نبود. از اين و آن پرسيدم. تنها خبري كه شنيدم اين بود كه تير خورده و مجروح و خونفشان در نواحي حسنآباد ديده شدهاست. هروقت به او و آن ميدان فكر ميكنم با خود زمزمه ميكنم: به صحرا شد، عشق باريد…