۵/۱۹/۱۳۸۷

پنج شعرك

(از مجموعه شعر پنجره اي به صبحگاه آتش)
باران ناگهان ، ناگهان مرگ
كبوتر
تر شد
در آواز بال‌هايش
كه آسمان را پوشاند .
افعي
در باران ناگهان
ناگهان مرگ را ديد .
رويش
رازي ‌ست
در اين موج
كه مي‌دود در بازوهايم
و پرخون مي‌كند
اندامم را.
رازي كه در هيچ تبر نيست


edameh matlab
چيزي بباف
چيزي بباف!
براي اين دل عريان
از ابريشم نگاه،
از ديباي خاطره .

چيزي بباف!
اين دل نبايد كه بلرزد
وقتي كه باد مي‌آيد
وقتي كه بايد دوستت داشته باشد.

چيزي بباف!
......

بي‌خويش خوشان
بي‌خويش خوشانند
آنان كه برق دشنه را
از پس خون شتك‌زده نمي‌بينند
و با دشنه
آن گونه سخن مي‌گويند
كه با گلوي قرباني.


آن را كه مرا

فراموشي، شب است
كه آهسته مي‌آيد
و فرا مي‌گيرد مرا.


ايستاده در بادها ويادها
فراموش مي‌كنم
آن را كه مرا فرا گرفته است.

هیچ نظری موجود نیست: