نوشته بودم كه قصه و تاريخ با هم فرق دارند. اما، ما، چه قصه نويس باشيم و چه از پنجره تاريخ به زندگي نگاه كنيم در يك چيز مشتركيم. در دردها و زخمهاي انساني. و ميان زخمها، هميشه زخمهايي هستند كه التيام پيدا نمي كنند. نه از حافظه فردي خارج مي شوند و نه فراموش حافظه جمعي خواهند بود. گذشت زمان هم عميق ترشان مي كند.
ممكن است با سركوب اجازه ندهند كسي حرفش را بزند و ممكن است با فريبكاري و شارلاتان بازي. آن چنان كه اگر از امثال هيتلر و خميني بپرسيد «سياست» و «حاكميت» و «قدرت» يعني چه؟ بي ترديد پاسخشان در دو كلمه سركوب و فريب خلاصه مي شود. تمام هنرشان هم در استفاده وسيع و همه جانبه از اين دو سلاح است. يا چنان مي زنند و مي سوزند و مي كشند كه كسي جرأت نكند حرفي بزند و يا چنان تابوهايي در ذهن و روان ما مي سازند كه نزديك شدن به آن شهامتي همسان بت شكنان بطلبد.
درست در اين نقطه است كه اگر قصه نويسي بخواهد عليه جريان آب شنا كند و اجازه ندهد او را به ياوه اي دلخوش كنند، بايد قيد خيلي چيزها را بزند. شادروان شاملو گفته بود كه هنر چيزي در حد پذيرش شهادت است. قصه نويس هم بايد اين شهادت را بپذيرد تا بتواند خوب شهادت بدهد.
ممكن است با سركوب اجازه ندهند كسي حرفش را بزند و ممكن است با فريبكاري و شارلاتان بازي. آن چنان كه اگر از امثال هيتلر و خميني بپرسيد «سياست» و «حاكميت» و «قدرت» يعني چه؟ بي ترديد پاسخشان در دو كلمه سركوب و فريب خلاصه مي شود. تمام هنرشان هم در استفاده وسيع و همه جانبه از اين دو سلاح است. يا چنان مي زنند و مي سوزند و مي كشند كه كسي جرأت نكند حرفي بزند و يا چنان تابوهايي در ذهن و روان ما مي سازند كه نزديك شدن به آن شهامتي همسان بت شكنان بطلبد.
درست در اين نقطه است كه اگر قصه نويسي بخواهد عليه جريان آب شنا كند و اجازه ندهد او را به ياوه اي دلخوش كنند، بايد قيد خيلي چيزها را بزند. شادروان شاملو گفته بود كه هنر چيزي در حد پذيرش شهادت است. قصه نويس هم بايد اين شهادت را بپذيرد تا بتواند خوب شهادت بدهد.
زخمهايي از قبيل 8سال جنگ ضدميهني و ضد انساني خميني با عراق يكي از اين زخمهاست. او مي خواست با بمبهاي اسرائيلي از راه كربلا به قدس برسد. و در اين راه چه سركوبها كه نكرد و چه فريبها كه نگفت. آثار مخرب اقتصادي، سياسي و حتي رواني و عاطفي اين جنگ كثيف كه با دجالبازي در بوقهايش دميده مي شد يكي از زخمهاي پنهان روح ما شده است. و به گمان من سالهاي آينده هم تا مدتها درگيرش خواهيم بود. به هرحال عليه اين جنگ بودن، چه از موضع مثلاً ملي و چه از موضع مذهبي، يك وظيفه بود. بايد پرده ملي گرايي پوشالي و عوام فريبي را مي دريديم و همه برچسبها را به جان مي خريديم.
چقدر ايستاديم؟ چگونه ايستاديم؟ و چرا ايستاديم؟ پاسخ به اين قبيل سؤالات بخش قابل توجهي از وجود تاريخي ما را تعريف مي كند.
قصه اي كه در زير مي خوانيد، از زبان مادري روايت شده كه در جستجوي جسد بچه اش در ميان انبوه جنازه هاي ديگر، به يكي از سردابها رفته است. اين قصه حدود 22سال پيش در بحبوحه جنگ آخوندها نوشته شده است. من با اين قصه بخشي از خودم را تعريف كرده ام.
چقدر ايستاديم؟ چگونه ايستاديم؟ و چرا ايستاديم؟ پاسخ به اين قبيل سؤالات بخش قابل توجهي از وجود تاريخي ما را تعريف مي كند.
قصه اي كه در زير مي خوانيد، از زبان مادري روايت شده كه در جستجوي جسد بچه اش در ميان انبوه جنازه هاي ديگر، به يكي از سردابها رفته است. اين قصه حدود 22سال پيش در بحبوحه جنگ آخوندها نوشته شده است. من با اين قصه بخشي از خودم را تعريف كرده ام.
تنها در سرداب
اين دستها، دستهاي تو نيست. من دستهاي ترا ميشناسم. دستهاي تو اينقدر بزرگ نبودند. انگشتهايت بزور قلم مدرسهات را نگاه ميداشتند. هميشه مجبور بودي از نوك قلم سفت بگيري. آدم فكر ميكرد قلم در ميان دستهاي تو لنگر ميدهد. اما خيلي خوشخط مينوشتي. اصلاً آدم فكر نميكرد با اين دستهاي كوچك، با اين انگشتهاي باريك قلمي، با اين سن و سالي كه تو داشتي اينقدر بشود خوشخط نوشت. تازه رفته بودي كلاس پنجم. تازه پا به دوازدهسالگي گذاشته بودي. اگر درسات را ادامه داده بودي امسال ميرفتي يك كلاس بالاتر. حتماً خطت بهتر ميشد. من كه اين چيزها حاليم نيست. من كه سواد ندارم. اما خواهرت ميگفت. ميگفت خطت از همهي بچهها بهتر است. صغريخانم هم، هر وقت ميخواست براي پسرش نامه بنويسد، ترا صدا ميكرد. ميگفت كاغذي كه تو مينويسي خيلي تميز ميماند. اصلاً خط نميزني. ميگفت آدم با اينكه سواد ندارد اما خوشش ميآيد به نامههايي كه تو مينويسي نگاه كند. حالا من چه جوري باور كنم كه اين دستها دستهاي تو باشد. اين دستهاي سوخته.
نه، اين صورت، صورت تو نيست. من بعد از اينهمه سال بچهام را نشناسم؟ مگر همهاش چند ماه از من دور بودهاي. سهماه كه بيشتر نيست. درست است كه به من يك عمر گذشت. اما هر چي باشد سه ماه است. مگر من مادر نيستم؟ مگر من بي بي تو نيستم؟ حالا من اين صورت جزغالهشده را با صورت بچهام عوضي بگيرم؟ مرتضي! ، گيرم كه تيرخورده باشي. گيرم كه صورتت توي آتش سوخته شده باشد. اما من بي بي تو هستم. من ترا بزرگ كردهام. مرتضي من ترا نشناسم؟ يعني اينقدر بيوفا بودهام؟ تو هنوز ريش و سبيلت در نيامده بود. اينستها! عكست پيشم است وقتي آمدم با خودم آوردم. همان عكسي كه براي اسمنويسي امسالت گرفتم. يادت هست؟ همان پيراهن تنت بود كه به جبهه آمدي. همان پيراهن بود كه خودم از خانم آقاي تهرانچي برايت گرفتم. بي بي اقلاً يك خبري به من ميدادي. اگر خبر ميدادي مگر من ميگذاشتم؟ سر _برهنه هم كه شده تا همينجا ميدويدم و ولت نميكردم. آقاي تهرانچي هم گفت اگر زودتر فهميده بود پيش مديرتان وساطت ميكرد و نميگذاشت ترا ببرند. حالا من توي اين همه جسد، تو را چه جوري پيدا كنم؟ از كجا معلوم همان پيراهن تنت باشد. سه ماه گذشته. اينها كه همه لباس سربازي پوشيدهاند.
پاهاي تو به اين گندگي نبود. تو دو تا پا داشتي. من كه يادم نرفته. مگر ميشود آدم يك پا را به جبهه ببرند. الان اين جسده يك _پا دارد. اين پوتين هم حتماً به پاي تو بزرگ بوده. يك پاي ديگرت، بي بي چه شده؟ بي بي من دلم اصلاً طاقت ندارد. اگر تو هم اينجور پايت از ران قطع شده باشد چه كنم؟ اگر اينقدر خون از پايت رفته باشد چه كنم؟ گوشتهايش را نگاه كن بي بي. من دارد حالم به هم ميخورد. جگرم آتش گرفته بي بي. توي اين سرداب من دارم گُر ميگيرم. اصلاً طاقتش را ندارم. آدم وقتي اين همه جسد تكه پاره را ميبيند مگر ميتواند خودش را نگاهدارد؟ بي بي من چه جوري اين پاها را ببينم و دلم ضعف نرود؟ اگر خداي نكرده تو اين جوري سوخته بودي، اگر پاي تو اينجوري كنده شده بود، بي بي جان، من كه دل ندارم. خدا به مادر اين جسده رحم بكند. نه بي بيجان. من دارم گُر ميگيرم. لبهايم آتش گرفته. مغزم دارد ميجوشد. من مطمئن هستم كه اين تو نيستي. پاهاي ترا ميشناسم. با همين پاها بود كه زمستانها ميرفتي برايم نان ميخريدي. كفشهايت را ميپوشيدي و از ميان برفها به مدرسه ميرفتي. با همين پاها بود كه وقتي از مدرسه ميآمدي كفشهايت را دم در ميتكاندي تا برفها را توي اتاق نياوري. من كه يادم نرفته. هيچكس يادش نرفته. حوري هم وقتي خواستم بيايم گفت بي بي حواست جمع باشد، شايد از كفشها و لباسهايش بشود شناختش. اگر شوهر حوري بيكار نبود او را با خودم ميآوردم. او هم حتماً پاهاي ترا ميشناخت. كفشهايت را ميشناخت، پيراهن و دست و صورتت را ميشناخت. ولي مرتضي، گوش ميدهي؟ من تنها آمدهام. دو روز توي راه بودم. آمدهام تا ترا پيدا كنم وقتي شنيدم نتوانستم طاقت بياورم. گفتم بيايم پيدايت كنم. حوري نتوانست بيايد. ميداني كه، اصغر شوهر حوري هنوز هم بيكار است. توي اين سه ماه كه تو نبودي " اكبرِ" حوري مُرد. ميداني چه شد؟ شب كه خوابيديم، صبح ديگر بلند نشد. "محمود"ش هم الان مريض است. نميشد طفل شيرخوار را پيش اصغر بگذاريم. براي همين هم حوري نيامد. حالا بي بي باورت شد كه اين پا پاي تو نيست؟ اگر حوري هم بود ميشناخت.
پس موهايت كو؟ مرتضي اين دسته موي سوخته كه به سرت چسبيده موهاي توست؟ اين سرِ توست كه اينجوري كاسهاش شكسته؟ اين پوست سرِ توست كه اينجوري آويزان است؟ نه بي بي. نه. اين موهاي تو نيست. من باورم نميشود. موهاي تو مشكي مشكي مثل مخمل بود. مثل موهاي ناصر بود، كه توي آن سرما بزرگه مُرد. من هميشه آنرا يادم هست. بي بي من چه جوري داغ ناصر از يادم برود. او را بزرگ كردم. هيجده سال زحمتش را كشيدم. چشم و چراغم بود بي بي. اميدم بود. نورچشمم بود. وقتي از ساختمان هفت طبقه افتاد تمام استخوانهاش شكست. تو يادت نميآيد. اصلاً تو ناصر را نديده بودي. موهاي ناصر مثل موهاي تو سياه بود. مجتبي ديده بود. تازه مجتبي هم هفتسالش بيشتر نبود. وقتي مُرد باباي خدا بيامرزت طاقت نياورد. گفت من اينجا دق مرگ ميشوم. كمرم شكست. دست من و حوري و مجتبي را گرفت و برد سر قبرش. بعد از آن هم هر هفته شب جمعه خودش ميرفت. گاهي هم من را ميبرد. وقتي خدا ترا به من داد، بابات زد زير گريه و گفت چقدر شبيه ناصر است. از همان اول موهايت رنگ موهاي ناصر بود. تا يكسال بعد هم كه بابات زنده بود همهاش ترا بغل ميكرد و بو ميكشيد. ميگفت بوي ناصر را ميدهي. ميگفت اي كاش راضي شده بودم كه ناصر برود اجباري. اي كاش پايم قلم ميشد و كار توي ساختمان هفت طبقه براي او پيدا نكرده بودم. بابات هم بيخودي آنقدر خودش را اذيت ميكرد. نه بي بي فايده نداشت. اجلش رسيده بود. ولي بابات خودش را بيخودي عذاب ميداد. تا همان لحظهي مرگش هم وقتي روي تخت بيمارستان مُرد ناصر از يادش نرفته بود. همهاش سفارش ترا ميكرد. ميگفت موهايش مثل موهاي ناصر است. حالا من چه جوري يادم برود؟ چه جوري موهاي ترا نشناسم؟
مرتضي هيكلت همينقدر بود. ولي مرتضي جگرم دارد پر ميكشد. توي اين سرداب دارم گُر ميگيرم. چشمم سياهي ميرود بي بي. پس، سرت كجاست؟ نكند اين تنه مال تو باشد. پس سرت چي شده؟ نكند سرت زير جسدها له شود. بي بي من طاقت ندارم. از من گذشته. بي بي باور كن كمرم شكست. از وقتي تو رفتي ديگر نميتوانم حتي دو تكه رخت آقاي تهرانچي را هم بشويم. حالا داغ تو هم بيايد؟ آنهم اينجوري؟ مرتضي نكند اين جسد تو باشد. من چه جوري ترا بدون سر ببرم پيش حوري. من چه جوري رضايت بدهم سرت يكجا بماند و تنهات يكجاي ديگر خاك شود. بي بي من والله طاقت ندارم. الان اينقدر جسد ديدهام كه انگار آتش به جانم افتاده. بي بي يك چيزي بگو. من جواب مجتبي را چي بدهم؟ اگر بشنود كار و شركتش را ول ميكند و شبانه از همان آنور تبريز تا اينجا ميدود. من او را ميشناسم. غيرتش كه بجوشد اصلاً فكر كار نيست. اصلاً يادش ميرود دو سال دوندگي كرده تا اين كار بياباني را پيدا كرده. آنوقت من به او چه بگويم؟ بگويم من خبردار نشدم و يكدفعه ترا بردند جبهه؟ بعدِ سه ماه هم سرت يكجا رفت و تنهات يكجا؟. بي بي مجتبي به من چه ميگويد؟. مردم چه ميگويند؟ بي بي من به درگاه خدا چه گناهي مرتكب شده بودم كه آخر عمري بايست داغ تو را اينجوري ببينم. كاش رفته بودي زير ماشين. كاش مثل باباي خدابيامرزت ذاتالريه گرفته بودي و روي تخت بيمارستان ميمردي. بي بي كاش همان سال اول كه زائيدمت مرده بودي. تا الان حتماً يادم رفته بود. ولي آخر اين يكي خيلي دلم را ميسوزاند. سرت كجاست مرتضي؟ چشمهايت كجاست. ابروهايت، دماغت، لبهايت، گوشهايت. من آنها را ميخواهم. سوخته؟. باشد. من همان سوختهاش را ميخواهم. تكه تكه شده؟ باشد. من همان تكه تكهاش را ميخواهم. بي بي من گُر گرفتهام.
ولم كن حرامزادهي ريشو. من سر بچهام را ميخواهم. تا آن را پيدا نكنم از اينجا نميروم. به من دست نزن حرامزادهي شكمگنده دست كثيفت را بينداز. تو و همهي آن آخوندهاي مفتخور ديگر هم جمع شوند من از اينجا تكان نميخورم. تا سر مرتضايم را پيدا نكنم از اين خرابشدهاي كه درست كردهاي بيرون نميروم. نه، من مطمئنم. اين خود مرتضيست. از كجا ميدانم؟ حالا ديگر پسرم را هم از هيكلش نشناسم؟ درست است كه سر ندارد. ولي مرتضاي منهم همين هيكل را داشت. قدّ قدّ اين بود. دستهايش هم همينقدر كوچك و قلمي بود. پاهايش هم همينقدر بود. اينهم عكسش. عكس خودش است. فقط پيراهنش عوض شده. آن هم از كجا معلوم شما بهش نداده باشيد. از كجا معلوم پيراهنش را ندزديده باشيد. ولم كن تخمحرام دزد. ولم كن مفتخور شپشو. ولم كن سگ بگور باباي هر چه آخوند است. اگر راست ميگويي چرا خودت نميروي جلو. چرا اينهمه جوان را ميفرستيد جلو. من را از چه ميترسانيد. من ديگر دلم به چه چيز خوش باشد. گور پدر تو و آن امام سگ پدر حرامزادهتان. من جگرم دارد آتش ميگيرد. گُر گرفتهام. سر پسرم را ميخواهم. دو روز توي راه بودم تا آمدم اينجا. الان سه ساعت هم هست توي اين سرداب لابلاي اين همه جسد دنبال مرتضايم هستم. گوشهي جگرم را چه كرديد ولدالزناهاي دزد. جدت بزند به آن كمرت، ولم كن شغال كور. اگر همهتان جمع شويد من نميآيم. من سر مرتضايم را ميخواهم. الهي همهتان به تير غيب گرفتار شويد. الهي همهي بچههايتان جلوي خودتان پرپر بزنند. الهي خودتان و آن امام پيرسگتان همگي خناق بگيريد. دارم خفه ميشوم. به من دست نزن حرامزادهي شكمگنده من ننهي تو نيستم. من بي بيِ مرتضي هستم. دوازده سال زحمتش را كشيدم و با پول رختشويي بزرگش كردم. حالا جواب مردم را چي بدهم. جواب داداشش را چي بدهم. بگويم همينجوري ايستادم تا بچهام را يك مشت آخوند مفتخور به كشتن دادند؟ بگويم همينجوري جسد بيسرش را پيدا كردم و دست از پا درازتر آنرا برداشتم آمدم؟ ولم كن حرامزادهي مفتخور، اگر ولم نكني همينطوري... آن عمامه كثيف را ميكوبم به مغزت و مياندازم دور گردنت و با همين چنگهايم خفهات ميكنم...
نه، اين صورت، صورت تو نيست. من بعد از اينهمه سال بچهام را نشناسم؟ مگر همهاش چند ماه از من دور بودهاي. سهماه كه بيشتر نيست. درست است كه به من يك عمر گذشت. اما هر چي باشد سه ماه است. مگر من مادر نيستم؟ مگر من بي بي تو نيستم؟ حالا من اين صورت جزغالهشده را با صورت بچهام عوضي بگيرم؟ مرتضي! ، گيرم كه تيرخورده باشي. گيرم كه صورتت توي آتش سوخته شده باشد. اما من بي بي تو هستم. من ترا بزرگ كردهام. مرتضي من ترا نشناسم؟ يعني اينقدر بيوفا بودهام؟ تو هنوز ريش و سبيلت در نيامده بود. اينستها! عكست پيشم است وقتي آمدم با خودم آوردم. همان عكسي كه براي اسمنويسي امسالت گرفتم. يادت هست؟ همان پيراهن تنت بود كه به جبهه آمدي. همان پيراهن بود كه خودم از خانم آقاي تهرانچي برايت گرفتم. بي بي اقلاً يك خبري به من ميدادي. اگر خبر ميدادي مگر من ميگذاشتم؟ سر _برهنه هم كه شده تا همينجا ميدويدم و ولت نميكردم. آقاي تهرانچي هم گفت اگر زودتر فهميده بود پيش مديرتان وساطت ميكرد و نميگذاشت ترا ببرند. حالا من توي اين همه جسد، تو را چه جوري پيدا كنم؟ از كجا معلوم همان پيراهن تنت باشد. سه ماه گذشته. اينها كه همه لباس سربازي پوشيدهاند.
پاهاي تو به اين گندگي نبود. تو دو تا پا داشتي. من كه يادم نرفته. مگر ميشود آدم يك پا را به جبهه ببرند. الان اين جسده يك _پا دارد. اين پوتين هم حتماً به پاي تو بزرگ بوده. يك پاي ديگرت، بي بي چه شده؟ بي بي من دلم اصلاً طاقت ندارد. اگر تو هم اينجور پايت از ران قطع شده باشد چه كنم؟ اگر اينقدر خون از پايت رفته باشد چه كنم؟ گوشتهايش را نگاه كن بي بي. من دارد حالم به هم ميخورد. جگرم آتش گرفته بي بي. توي اين سرداب من دارم گُر ميگيرم. اصلاً طاقتش را ندارم. آدم وقتي اين همه جسد تكه پاره را ميبيند مگر ميتواند خودش را نگاهدارد؟ بي بي من چه جوري اين پاها را ببينم و دلم ضعف نرود؟ اگر خداي نكرده تو اين جوري سوخته بودي، اگر پاي تو اينجوري كنده شده بود، بي بي جان، من كه دل ندارم. خدا به مادر اين جسده رحم بكند. نه بي بيجان. من دارم گُر ميگيرم. لبهايم آتش گرفته. مغزم دارد ميجوشد. من مطمئن هستم كه اين تو نيستي. پاهاي ترا ميشناسم. با همين پاها بود كه زمستانها ميرفتي برايم نان ميخريدي. كفشهايت را ميپوشيدي و از ميان برفها به مدرسه ميرفتي. با همين پاها بود كه وقتي از مدرسه ميآمدي كفشهايت را دم در ميتكاندي تا برفها را توي اتاق نياوري. من كه يادم نرفته. هيچكس يادش نرفته. حوري هم وقتي خواستم بيايم گفت بي بي حواست جمع باشد، شايد از كفشها و لباسهايش بشود شناختش. اگر شوهر حوري بيكار نبود او را با خودم ميآوردم. او هم حتماً پاهاي ترا ميشناخت. كفشهايت را ميشناخت، پيراهن و دست و صورتت را ميشناخت. ولي مرتضي، گوش ميدهي؟ من تنها آمدهام. دو روز توي راه بودم. آمدهام تا ترا پيدا كنم وقتي شنيدم نتوانستم طاقت بياورم. گفتم بيايم پيدايت كنم. حوري نتوانست بيايد. ميداني كه، اصغر شوهر حوري هنوز هم بيكار است. توي اين سه ماه كه تو نبودي " اكبرِ" حوري مُرد. ميداني چه شد؟ شب كه خوابيديم، صبح ديگر بلند نشد. "محمود"ش هم الان مريض است. نميشد طفل شيرخوار را پيش اصغر بگذاريم. براي همين هم حوري نيامد. حالا بي بي باورت شد كه اين پا پاي تو نيست؟ اگر حوري هم بود ميشناخت.
پس موهايت كو؟ مرتضي اين دسته موي سوخته كه به سرت چسبيده موهاي توست؟ اين سرِ توست كه اينجوري كاسهاش شكسته؟ اين پوست سرِ توست كه اينجوري آويزان است؟ نه بي بي. نه. اين موهاي تو نيست. من باورم نميشود. موهاي تو مشكي مشكي مثل مخمل بود. مثل موهاي ناصر بود، كه توي آن سرما بزرگه مُرد. من هميشه آنرا يادم هست. بي بي من چه جوري داغ ناصر از يادم برود. او را بزرگ كردم. هيجده سال زحمتش را كشيدم. چشم و چراغم بود بي بي. اميدم بود. نورچشمم بود. وقتي از ساختمان هفت طبقه افتاد تمام استخوانهاش شكست. تو يادت نميآيد. اصلاً تو ناصر را نديده بودي. موهاي ناصر مثل موهاي تو سياه بود. مجتبي ديده بود. تازه مجتبي هم هفتسالش بيشتر نبود. وقتي مُرد باباي خدا بيامرزت طاقت نياورد. گفت من اينجا دق مرگ ميشوم. كمرم شكست. دست من و حوري و مجتبي را گرفت و برد سر قبرش. بعد از آن هم هر هفته شب جمعه خودش ميرفت. گاهي هم من را ميبرد. وقتي خدا ترا به من داد، بابات زد زير گريه و گفت چقدر شبيه ناصر است. از همان اول موهايت رنگ موهاي ناصر بود. تا يكسال بعد هم كه بابات زنده بود همهاش ترا بغل ميكرد و بو ميكشيد. ميگفت بوي ناصر را ميدهي. ميگفت اي كاش راضي شده بودم كه ناصر برود اجباري. اي كاش پايم قلم ميشد و كار توي ساختمان هفت طبقه براي او پيدا نكرده بودم. بابات هم بيخودي آنقدر خودش را اذيت ميكرد. نه بي بي فايده نداشت. اجلش رسيده بود. ولي بابات خودش را بيخودي عذاب ميداد. تا همان لحظهي مرگش هم وقتي روي تخت بيمارستان مُرد ناصر از يادش نرفته بود. همهاش سفارش ترا ميكرد. ميگفت موهايش مثل موهاي ناصر است. حالا من چه جوري يادم برود؟ چه جوري موهاي ترا نشناسم؟
مرتضي هيكلت همينقدر بود. ولي مرتضي جگرم دارد پر ميكشد. توي اين سرداب دارم گُر ميگيرم. چشمم سياهي ميرود بي بي. پس، سرت كجاست؟ نكند اين تنه مال تو باشد. پس سرت چي شده؟ نكند سرت زير جسدها له شود. بي بي من طاقت ندارم. از من گذشته. بي بي باور كن كمرم شكست. از وقتي تو رفتي ديگر نميتوانم حتي دو تكه رخت آقاي تهرانچي را هم بشويم. حالا داغ تو هم بيايد؟ آنهم اينجوري؟ مرتضي نكند اين جسد تو باشد. من چه جوري ترا بدون سر ببرم پيش حوري. من چه جوري رضايت بدهم سرت يكجا بماند و تنهات يكجاي ديگر خاك شود. بي بي من والله طاقت ندارم. الان اينقدر جسد ديدهام كه انگار آتش به جانم افتاده. بي بي يك چيزي بگو. من جواب مجتبي را چي بدهم؟ اگر بشنود كار و شركتش را ول ميكند و شبانه از همان آنور تبريز تا اينجا ميدود. من او را ميشناسم. غيرتش كه بجوشد اصلاً فكر كار نيست. اصلاً يادش ميرود دو سال دوندگي كرده تا اين كار بياباني را پيدا كرده. آنوقت من به او چه بگويم؟ بگويم من خبردار نشدم و يكدفعه ترا بردند جبهه؟ بعدِ سه ماه هم سرت يكجا رفت و تنهات يكجا؟. بي بي مجتبي به من چه ميگويد؟. مردم چه ميگويند؟ بي بي من به درگاه خدا چه گناهي مرتكب شده بودم كه آخر عمري بايست داغ تو را اينجوري ببينم. كاش رفته بودي زير ماشين. كاش مثل باباي خدابيامرزت ذاتالريه گرفته بودي و روي تخت بيمارستان ميمردي. بي بي كاش همان سال اول كه زائيدمت مرده بودي. تا الان حتماً يادم رفته بود. ولي آخر اين يكي خيلي دلم را ميسوزاند. سرت كجاست مرتضي؟ چشمهايت كجاست. ابروهايت، دماغت، لبهايت، گوشهايت. من آنها را ميخواهم. سوخته؟. باشد. من همان سوختهاش را ميخواهم. تكه تكه شده؟ باشد. من همان تكه تكهاش را ميخواهم. بي بي من گُر گرفتهام.
ولم كن حرامزادهي ريشو. من سر بچهام را ميخواهم. تا آن را پيدا نكنم از اينجا نميروم. به من دست نزن حرامزادهي شكمگنده دست كثيفت را بينداز. تو و همهي آن آخوندهاي مفتخور ديگر هم جمع شوند من از اينجا تكان نميخورم. تا سر مرتضايم را پيدا نكنم از اين خرابشدهاي كه درست كردهاي بيرون نميروم. نه، من مطمئنم. اين خود مرتضيست. از كجا ميدانم؟ حالا ديگر پسرم را هم از هيكلش نشناسم؟ درست است كه سر ندارد. ولي مرتضاي منهم همين هيكل را داشت. قدّ قدّ اين بود. دستهايش هم همينقدر كوچك و قلمي بود. پاهايش هم همينقدر بود. اينهم عكسش. عكس خودش است. فقط پيراهنش عوض شده. آن هم از كجا معلوم شما بهش نداده باشيد. از كجا معلوم پيراهنش را ندزديده باشيد. ولم كن تخمحرام دزد. ولم كن مفتخور شپشو. ولم كن سگ بگور باباي هر چه آخوند است. اگر راست ميگويي چرا خودت نميروي جلو. چرا اينهمه جوان را ميفرستيد جلو. من را از چه ميترسانيد. من ديگر دلم به چه چيز خوش باشد. گور پدر تو و آن امام سگ پدر حرامزادهتان. من جگرم دارد آتش ميگيرد. گُر گرفتهام. سر پسرم را ميخواهم. دو روز توي راه بودم تا آمدم اينجا. الان سه ساعت هم هست توي اين سرداب لابلاي اين همه جسد دنبال مرتضايم هستم. گوشهي جگرم را چه كرديد ولدالزناهاي دزد. جدت بزند به آن كمرت، ولم كن شغال كور. اگر همهتان جمع شويد من نميآيم. من سر مرتضايم را ميخواهم. الهي همهتان به تير غيب گرفتار شويد. الهي همهي بچههايتان جلوي خودتان پرپر بزنند. الهي خودتان و آن امام پيرسگتان همگي خناق بگيريد. دارم خفه ميشوم. به من دست نزن حرامزادهي شكمگنده من ننهي تو نيستم. من بي بيِ مرتضي هستم. دوازده سال زحمتش را كشيدم و با پول رختشويي بزرگش كردم. حالا جواب مردم را چي بدهم. جواب داداشش را چي بدهم. بگويم همينجوري ايستادم تا بچهام را يك مشت آخوند مفتخور به كشتن دادند؟ بگويم همينجوري جسد بيسرش را پيدا كردم و دست از پا درازتر آنرا برداشتم آمدم؟ ولم كن حرامزادهي مفتخور، اگر ولم نكني همينطوري... آن عمامه كثيف را ميكوبم به مغزت و مياندازم دور گردنت و با همين چنگهايم خفهات ميكنم...
24بهمن65
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر