قصه، تاريخ نيست. تاريخ، هم قصه نيست. اما اين دو با هم رابطهاي دارند. شايد بگوييم برادرانه. دو برادري كه در ابتدا، و عمدتاً در جريان خلق، با يكديگر رقابت دارند. سعي ميكنند همديگر را پس بزنند. نويسنده در گير اين رقابت است. به كدام پاسخ دهد؟ غافل شود يكي را فداي ديگري ميكند. قصه لباس تاريخ ميپوشد كه ديگر قصه نيست، يا تاريخ لباس قصه ميپوشد كه مضحك ميشود. بعد قصهاي بي ريشه در تاريخ خواهيم داشت. يا تاريخي بدون قصه.
ديگراني كه حافظه ما را ندارند، ميآيند و با كلماتي عجيب و غريب روبه رو ميشوند. گريخته از زمين تاريخ و رانده شده در كهكشاني سرد و لال به نام قصه.
خواننده هركاري ميكند بندناف، يا دستگيره اي پيدا كندتا بفهمد چه خوانده؟ بيشتر گيج ميشود. بعد خسته ميشود و ول ميكند و ميرود دنبال كارش... يا، در شكل موفقش، يعني زماني كه نويسنده تضاد قصه و تاريخ را درست حل ميكند، رابطهاي كشف ميشود. اين جاست كه نويسنده ميرود در اعماق ضمير و عاطفه خواننده. ميشود جزيي از فرهنگ او، رسوب كرده در ژرفترين لايه وجدان و احساسش. اين مهم صورت نميگيرد مگر اين كه معناي برادري قصه و تاريخ، يا به زبان ديالكتيكي وحدت و تضاد آنها، را فهم كنيم. يعني آنها را با دو هويت مستقل اما با يك ريشه واحد مشترك ببينيم.
براي من برخي قصههايم، كه سالهاي قبل نوشتهام، چنين حالتي دارند. با حافظه خودم كه ميسنجم،چه به صورت قصه به آنها نگاه كنم، يا تاريخ، از يك وجود سرچشمه گرفتهاند.
قصه «سليمان» كه در زير ميخوانيد يكي از اين نوع قصههاست. نزديك به 22سال قبل آن را نوشتهام. مثل بسياري از قصههاي ديگرم سالها گم كردمش. بعد به اتفاق يافتمش.
مطمئناً اگر امروز بخواهم آن را بنويسم يك طور ديگري مينويسم. اما در ضمن شما خود ميتوانيد قضاوت كنيد كه حضور دو برادر را در آن ميبينيد يا نه؟
ديگراني كه حافظه ما را ندارند، ميآيند و با كلماتي عجيب و غريب روبه رو ميشوند. گريخته از زمين تاريخ و رانده شده در كهكشاني سرد و لال به نام قصه.
خواننده هركاري ميكند بندناف، يا دستگيره اي پيدا كندتا بفهمد چه خوانده؟ بيشتر گيج ميشود. بعد خسته ميشود و ول ميكند و ميرود دنبال كارش... يا، در شكل موفقش، يعني زماني كه نويسنده تضاد قصه و تاريخ را درست حل ميكند، رابطهاي كشف ميشود. اين جاست كه نويسنده ميرود در اعماق ضمير و عاطفه خواننده. ميشود جزيي از فرهنگ او، رسوب كرده در ژرفترين لايه وجدان و احساسش. اين مهم صورت نميگيرد مگر اين كه معناي برادري قصه و تاريخ، يا به زبان ديالكتيكي وحدت و تضاد آنها، را فهم كنيم. يعني آنها را با دو هويت مستقل اما با يك ريشه واحد مشترك ببينيم.
براي من برخي قصههايم، كه سالهاي قبل نوشتهام، چنين حالتي دارند. با حافظه خودم كه ميسنجم،چه به صورت قصه به آنها نگاه كنم، يا تاريخ، از يك وجود سرچشمه گرفتهاند.
قصه «سليمان» كه در زير ميخوانيد يكي از اين نوع قصههاست. نزديك به 22سال قبل آن را نوشتهام. مثل بسياري از قصههاي ديگرم سالها گم كردمش. بعد به اتفاق يافتمش.
مطمئناً اگر امروز بخواهم آن را بنويسم يك طور ديگري مينويسم. اما در ضمن شما خود ميتوانيد قضاوت كنيد كه حضور دو برادر را در آن ميبينيد يا نه؟
سليمان
سليمان، سليمان من را به ياد ميآوري؟ منم. ابوالفضل. يادت هست؟ نگاه من همان ابوالفضلم. جهار سال پيش يادت ميآيد؟ لاكردار چرا هرچي فرستادم سراغت نيامدي؟ آخر مگر تو نميداني وضع من چه جوري است؟ براي اين كه ببرمت آمده ام. بالاخره مجبور شدم، خود اين وقت روز، بيايم. چرا به حرف ناهيد، خواهر همايون، گوش نكردي؟ من فرستاده بودمش. چرا به كرم اطمينان نكردي؟ چرا جوابش را ندادي؟ من به او چيزي گفته بودم كه بايد اطمينان ميكردي. هيچ كس به جز من و تو و همايون از خانه دروازه تهران خبر نداشت. همايون هم كه شهيد شده بود. مگر يادت رفته؟
پيرمرده صاحبخانه يادت هست؟ همه اش ميگفت شما چه جور كارگري هستيد كه وقت و بي وقت توي خانه هستيد. لامذهب گاف را تو داده بودي. يادت هست؟ آخر كارخانه شيشه بري كه شب كاري ندارد. تو گفته بودي ما كارگر شب كاريم. براي همين هم روزها خانه هستيم. يادت هست چه دردسري با كفترهايش داشتيم؟ سليمان نگاه كن! منم ها! ابوالفضل، تو هم به اندازه من دلت تنگ شده بود؟ ميخواهم ببرمت آن طرفها. پيش بقيه بچه ها. اكبر و فريدون هم آن جا هستند. فقط حسين نيست. توي آمدن به تهران ضربه خورد. حسين يادت هست؟ خيلي مردانه مرد. يادت هست ميگفتي حسين زنده گير خميني نميافتد؟ همان جوري كه گفته بودي شد. مثل شير جنگيد. خبرش را درست حسابي نداريم. ولي تا آن جا كه ميدانيم نارنجك كشيده. چند تا پاسدار را هم با خودش برده. حسين مفت نرفت سليمان. ديگر هيچكدام از بچه ها مفت نميروند. من هم آمده ام تا تو را ببرم كه مفت نروي. سليمان لاكردار اين طوري بر و بر به من نگاه نكن گر من را نميشناسي. من ابوالفضلم، سليمان! سليمان!
اين چه لباسي است كه به تن داري؟ اين چه سر و وضعي است به هم زده اي؟ اين جور مثل مرده ها به من نگاه نكن.
الحمدالله به خير گذشت. ميدانم، ميدانم، سخت است. سخت بود. چهار سال تو اوين و قزلحصار بودن كم نيست. آن هم توي رژيم خميني. ميدانم چند وقت توي گاوداني بودي. باز هم زمان شاه. يادت هست قزلحصار با هم بوديم. بعد با هم آمديم قصر. بند دو و سه يادت هست؟ مهدي هم بود. خدا بيامرزدش. مهدي يادت هست؟ مهدي بارگاهي را ميگويم. نه، همان سال61 رفت. توي زاهدان بود. با زنش بود. داشت ميرفت پاكستان. توي زاهدان درگير شد. خودش و زنش با هم رفتند. مهدي كه يادت هست؟ لپهاي تپلش يادت هست؟ يادت هست چقدر دستش ميانداختيم؟ من چه ميدانم. از باباش خبر ندارم. حتماً دق مرگر شده. بنده خدا با آن دست سوخته اش خانه نشين شده بود. يادت كه هست. توي يك آتش سوزي پمپ بنزين دستش سوخت. كارگر همان جا بود. مگر مهدي برايت نگفته بود. ميآمد ملاقات. به پير زن و پير مرد ميگفتيم: «مادام مسيو». يادت هست؟ مهدي ميگفت سرتا سر روز اين دو تا كارشان اين است كه بنشينند توي خانه همديگر را تماشا كنند. باباش آدم تلخي بود. سيگار از دستش نميافتاد. هرچند وقت يك بار هم كه ميآمد ملاقات همه اش به سيگارش پك ميزد و مهدي را نگاه ميكرد. يادت هست مهدي ميگفت اصلاً حرف نميزند. فقط اول يك «سلام»ي و بعد يك ربع بعد يك «خداحافظ»ي. والسلام. خانه شان يادت هست؟ ها؟ راستي اگر يادت هست با هم برويم سراغشان. شايد همان جا باشند. از شيراز كه ميآمدند تهران ميرفتند خانه يكي از فاميلهايشان. اگر خانه فاميله هم يادت باشد كافي است. از آنها ميشود ردشان را گرفت. تو كه لامذهب بايد يادت باشد. خودت چند دفعه رفتي خانه شان. باور كن من را نميشناسند. ولي تو را كه ميشناسند. پا شو سليمان. پاشو برويم. اگر تو را ببينند حتماً راه ميدهند. پا شو يك امكان زنده كنيم. سليمان با تو هستيم. لاكردار چرا ماتت برده. پاشو لباست را عوض كن. اگر اين جور ببينندت حتماً زهره ترك ميشوند. پاشو من ديگر وقت ندارم. شب بايد بخوابم تا صبح چرت نزنم. لامذهب بي پير مگر نميداني من وضعم چطور است؟ ميخواهم اين جا گير بيفتم؟ ضربه ميخوريم ها! پاشو با هم برويم حمام خودم يك كيسه سف و سخت برايت ميكشم حال بيايي. تو كه اين طوري نبودي. همه اش بهتت زده و به آدم خيره ميشوي. پاشو! سليمان! پاشو!
خب لامذهب ميگفتي. ما كه قرار داشتيم بعد بيست و چهار ساعت همان خانه را بگويي. تازه خودت كه ديدي من در رفتم. ديوانه كه نبودم برگردم آن خانه. همايون هم كه دستگير شده بود. همان جا را ميگفتي. آخر تو هيچي نگفته اي. معلوم ديگر . تا آن جا كه خورده اي زده اند. حتماً فكر كرده اي من برميگردم آن جا، خانه را تخليه كنم. شايد هم به فكر پيرمرده بوده اي كه نكند برايش درد سر درست شود. اما وقتي فهميدي همايون شهيد شده ديگر بايست ميگفتي. ببين سليمان من بعد از تو ديگر آن جا نرفتم. ولي يك ماه بعد كه از همان خيابان ردي ميشدم علامت سلامتي خانه سرجايش بود. علامت سلامتي اش يادت هست؟ از گوشه دست راست خيابان كه ميآمدي معلوم بود. يك طشت قرمز گذاشره بوديم روي در. اگر بازش ميكردند طشته ميافتاد. يادت هست؟ اصلاً من چه جوري در رفتم؟ پاسداره كه تو را بغل زد من فهميدم كه از قبل توي تور بوده ايم. اشتباه كرديم دو نفره رفتيم. بايد از هم فاصله ميگرفتيم. من اصلاً فكر نميكردم سالم بتوانم در بروم. خدا پدر يارو وانتي را بيامرزد. همچي كه ترمز كرد، خودم را انداختم توي وانتش. الحق خيلي مردي كرد. من هنوز يك كلام حرف نزده خودش گذاشت روي گاز. پاسدارها هم گير تو بودند. ناكس تو هم آمد بد شري هستي ها! اصلاً آدم فكر نميكند آدم لاجوني مثل اين قدر دست و پا بزند. دو تا از پاسدارها هم حريفت نميشدند. من هم ترسيدم آنها را بزنم عوضي بخورد به تو. آن يكي پاسدار گندهه را زدم. يادت هست كه آ؛ موقع ها به آنها چه ميگفتيم؟ يادت هست آقاي مجيدي دبير انگليسي مان ميگفت آمريكايي ها به گاوهاي بزرگ ميگويند بهترين هدف براي بدترين تيرانداز. يادت هست هروقت يك آخوند شكم گنده و يا پاسدار لندهور را ميديديم ميگفتيم اگر سوژه اين باشد ما بهترين تيراندازيم؟ اما اين را هم بگويم فكر نكني راحت در رفتم. يا بعدش خوش بودم.
بعد اين كه تو را گرفتند ديگر خانه خودمان نرفتم. همايون را هم كه قبل از تو گرفته بودند. رابطه ام قطع شد. سليمان! پنج ماه تمام ويلان بودم. براي وصل به هردري زدم. تمام ردهايم را هم تو و همايون داشتيد. نميتوانستم به هيچ كدام از سمپاتها مراجعه كنم. همه شان سوخته بودند. شبها زير پل ميخوابيدم. آن هم چه خوابي. هرسگي كه «واق» ميكرد فكر ميكردم پاسدارها آمدند. بلند ميشدم اسلحه را ميكشيدم و آماده ميشدم. آخرش يكي از بچه هاي رشت را پيدا كردم. توي ستاد با او آشنا شده بودم. او هم قطع بود. با هم رفتيم منطقه. اما فكر نكني آن جا هم راحت بوديم. خودت كه يادت هست هميشه ميگفتي مجاهدين هرجا بروند چيزي جز مكافات ندارند. يادت هست؟ ميگفتي زندان يا بيرون، اين شهر يا آن شهر، منطقه يا خارج كشور فرقي نميكند. يك سري كار هست كه بايد انجامشان داد. بعد از آن يك لحظه هم فراموشت نكرده بودم. هر وقت توي منطقه ميرفتيم عمليات، تو جلو نظرم بودي. وقتي شليك ميكردم احساس ميكردم تو داري شليك ميكنيژ وقتي توي رختخواب بودم، يادم ميافتاد كه تو الان زير شلاقي. خبرت را داشتيم. بچه ها كه ميآمدند ميگفتند. همين چند وقت پيش بود كه يكي از زنداني هاي آزاد شده آمد منطقه آخرين خبر را از وضعت گفت. ميدانم، ميدانم. همه جريان را گفت. اين جوري نگاهم نكن! ميدانم هيچ چيز را نگفته بودي. براي همين هم شش ماه اول يك بند زير شكنجه بودي. بعد هم فرستاده بودندت قزلحصار. حاج داوود همان زير هشت با پوتين زده بود به كله ات قاطي كرده بودي. بعد هم يك سالي توي گاوداني بودي. بعد از آن هم توي اوين زير دست «صالح» بازجو بودي. انباركمان كه توي باغ باباي مصطفي بود لو رفته بود. يادت هست؟ دوباره رفته بودي زير تيغ. اما باز هم زير بار نرفتي. حسابي رفتي زير اخيه. آن جا بود كه به اين وضع افتادي. تو حرف نزدي بازجوها هم آن قدر زدند كه ديگر اصلاً حرف نزدي. بعد از آ؛ بود كه ديگر حرف نزدي. بعد از آزادي ات هم با هيچ كس حرف نزدي. مثل اين كه حرف زدن يادت رفته سليمان. ببين سليمان الان تو آزاد شده اي. ديگر زنداني نيستي. الان ما توي اتاق خانه تان نشسته ايم. پدرت هم پشت همين در است. دارد گريه مميكند و ميگويد خميني جوانم را ديوانه كرد. اما آخر تو مجاهدي. تو مجاهد بودي والا حرف زير شكنجه ميزدي. مگر نه؟ مگر كم چيز ميدانستي؟ اطلاعاتت كم بود؟ پس چرا اين جوري زدنت؟ اگر ميگفتي كه نميزدند. اما تو بايد بداني. آن دوره گذشت. تو ديگر در چنگ آنها نيستي. الان نزديكي هاي صبح است. از اين اتاق نگاه كن. نگاه كن سليمان. حياط را ببين. حوض پر آب را ببين. الان بهار است. اول بهار. اين پنجره را باز كني هواي سرد ميپيچد توي اتاق. بگذار باز كنم. ببين! صورتت را به اين نسيم سرد بسپار. اين جوري مات و مبهوت نگاه نكن! اين جا كه پاسدارها نيستند. حرفي بزن. تو اين قدر به آنها حرف نزدي كه مثل اين كه حرف زدن يادت رفته. ميدانم، سليمان ميدانم. اين جوري نگاه نكن. اما من ول كن نيستم. آمده ام تا ببرمت. تا به ام گفتند برو شهر، اول از همه آمدم سراغ تو. باور بيايي آن جا خوب ميشوي. زنده ميشوي. بعد آن قدر حرف ميزني كه حوصله مان سر ميرود. مثل آن موقعها، هي بهت ميگويم سليمان ول كن. كار دارم. اين قدر وراجي نكن. آن وقت سليمان تو باز هم ميخندي. جوكهاي تازه ات را در مورد آخوندها ميگويي. من هم دفترم را ميبندم و با هم ميزنيم زير خنده. يادت هست آن شب چقدر خنديديم كه پير مرد صاحبخانه مان مشكوك شد آمد سراغمان؟ تو داشتي اداي دستگير شدنت را در ميآوردي. ميگفتي اگر يك روز دستگير شوي خودت را ميزني به لال بودن. داشتي لال بازي در ميآوردي. يادت هست؟ همايون همان طوري داشت دلريسه ميرفت كه يارو پير مرده آمد پشت در و گفت چه خبرتان است از صداي خنده شما همه كفترهايم پر زده اند رفته اند آسمان.
اين دفعه براي اكسير آورده ام. سليمان باور كن اكسير است. اكسير آدم. به سنگ بخورد آبش ميكند. كيمياست. شفا ميدهد. زنده ميكند. نگاهش كن! به سينه من و كرم نگاه كن! پيراهنمان مثل آن موقعهاست. دكمه قابلمه اي ها را زير دكمه اصلي دوخته ايم. نگاه كن. با يك حركت تا آخر باز ميشود. حالا به شكمبندهايمان نگاه كن. هيچ فرق نكرده. همان طوري مثل سالهاي قبل است. فقط رويش دست دوزي كرده ام. ببين ميتواني بخواني؟ نوشته ام: «به نام خدا و به نام خلق قهرمان ايران» چند سال است كه اين چهارده خور از زير قفسه سينه ام جدا نشده. كرم را هم ببين! او هم دو تا چهارده خور دارد. يك نارنجك هم كنارش. اينها هم خشابهاي ذخيره مان است. نگاه كن! جلدشان را خودم دوخته ام. سليمان به اين چهارده خور نگاه كن. سرد است و سخت. اما با آدم حرف ميزند. نگاه كن! آدم وقتي توي دست سبك سنگينش ميكند، آرامش ميگيرد. ببين چقدر خوش دست است. نگاه كن سليمان نگاه كن روي دسته اش عكس كي را چسبانده ام؟ اين طرفش هم يك عكس ديگر است. ببين ميشناسي؟ بگير اين چهارده خور مال خودت. تازه روغنكاريش كرده ام. فقط منتظر است كه يكي به ماشه اش اشاره كند. تا آخرش مثل مسلسل ميرود. ببين چه بوي خوبي ميدهد. باور كن سليمان هر وقت بويش ميكنم زنده ميشوم. من هر شب ميبوسمش. مثل يك بچه 5ساله نازش ميكنم. با او حرف ميزنم. بهش وعده و وعيد ميدهم. برايش قسم ميخورم. بگير تو هم ببوسش. بگير با عكسه يك خورده حرف بزن. هرچه خواستي به او بگو. نگاه كن وقتي آدم چهارده خور دارد از هيچ كس نميترسد. آنها هستند كه بايد بترسند. نگاه كن، من و كرم الان از هيچ كس نميترسيم. مردم هم ببينند ديگر مسأله اي نيست. ببين!
پاشو كرم! پاشو! آن پنجره را باز كن. سليماتن ببين كرم الان پنجره را باز كرد. حياط را ببين. حوض پر آب و آن درخت را نگاه كن. توي پاشويه حوض آن كفتره را ببين چه جوري آب ميخورد... لامذهب سليمان! سليمان! اين جوري نيفت روي چهارده خور. گريه ندارد. اين جوري ماچش نكن! مواظب باش سليمان. كرم به ضامنش كرده بودي؟ مطمئني؟ سليمان اين قدر بلند نخند. الان پدرت ميآيد تو ميگويد چه خبرتان است؟ اين صلات ظهر صداي خنده تان تا سركوچه ميرود. باور كن سليمان. نگاه كن كفتره از توي پاشويه حوض پر زد و رفت آسمان ....
13فروردين1366
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر